ترا گرديده تنگ است و تاريك مكن عيب نكات تيز و باريك
خدايت ديده بينا عطايت نمايد تا بيابى مدعايت
بدان الفاظ را مانند روزن كه باريك است چون سوراخ سوزن
معانى در بزرگى آنچنان است زمين و آسمان ظلى از آن است
تو مى خواهى كه ادراك معانى ز الفاظى نمايى آنچنانى
چو لفظ آمد برون از عالم خاك چه نسبت خاك را با عالم پاك
عالم پاك همان عوالم وجودى ماوراء طبيعت است كه پاك و مقدس از ظلمت ماده است كه عالم معانى گويند. و اين سوئى ها آيات و علامات و ظل آنسويى اند كه آنجا اصل است .
متاسفانه تا هر لفظى را مى شنوند اول در اين عالم ماده آن را پياده مى كنند و معناى ظاهرى آن را به كار مى بندند و سپس مى نگرند كه با حقايق ملكوتى وفق نمى دهد و حال آنكه اينجا ظل آنجاست و حق آن است كه الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند بدين معنى كه : ((هر معنى را در عالَم خودش حكمى خاص و صورتى خاص است ، بلكه ارباب اعداد و حروف گفته اند حروف را در هر عالم صورتى مناسب است و نيكو گفته اند.))
مثلا قلم نزد ما تبادر مى يابد به آلتى چوبين يا آهنين كه كاتب در دست مى گيرد و بدان مى نويسد، و لوح به آن قطعه سنگ سياه و يا تخته سياه و كاغذ و غيره آنها كه بر آنها مى نگارد. و اين لوح و قلم مادى است كه بدانها انس و علاقه پيدا كرده ايم . اما ارباب معانى مى فرمايند هر چه واسطه نگارش است قلم و هر چه كه پذيرنده نقش و نگار و خط و كتاب است لوح است ، و هر يك از لوح و قلم را مراتبى است كه بعضيها مادى اند و بعضيها مجرد از ماده ، و احكام آن يعنى لوح و قلم ، بر موجودات ماوراى طبيعت نيز به معانى لطيف و دقيق اطلاق مى شود، و اگر اين لوح و قلم مادى را تجريد كنيم و ترفّع دهيم ، يعنى بالا ببريم ، همان لوح و قلم نورى عادى از ماده مى گردد و به قول جناب مير فندرسكى :
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى
و همچنين آسمان و زمين ، اگر روح انسان را آسمان و تن او را زمين بناميم ، صحيح است ؛ و عالم ماوراى طبيعت آسمان است و جهان طبيعت زمين . و همچنين جميع لغات و لااقل اكثر لغات هر زبانى در هر جهانى حكمى دارد و به صورتى مخصوص خود را نشان مى دهد. نبايد در مفاد لغات جمود بكار برد. پس الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند نه براى آنچه ذهن ما بدانها انس گرفته و به آنها متبادر مى شود.
و نيز الفاظ روزنه هايى اند براى معانى حقيقى اشياء نه مبيّن و معرّف واقعى آنها، اعنى معانى را آنچنانكه هستند نمى شود در قالبهاى الفاظ در آورد كه هر معنى را در عالم خودش حكمى خاص و صورتى خاص است . (درس 92 دروس معرفت نفس )
الفاظى را كه در اداء و ايفاى معانى بكار مى بريم همه از اين نشاءه پديد آمده اند، و با معانى مادى مناسبت دارند. و ما با اين نشاءه خو كرده ايم و در دامن آن پرورش يافته ايم ؛ لذا تا لفظى را مى شنويم بر اثر انسى كه ميان لفظ با معناى مادى آن داريم ، ذهن ما متبادر به همين معناى ماءنوس مادى مى شود.
مثلا لفظ ((نفخ )) به معنى دميدن است ، و از آن اسم آلت ((مِنْفَخ )) - كه در فارسى ((دَم )) مى گوييم - اشتقاق كرده ايم . دميدن ، نخست جمع كردن هوا با دهن و يا با دم مى خواهد، و سپس دميدن آن هواى گرد آمده به خارج . ما كه لفظ نفخ مى شنويم ، ذهن ما بدنى معنى ماءنوس متبادر مى شود.
حالا مى پرسيم كه حق سبحانه مى فرمايد: ((نفخت فيه من روحى )) در اينجا نفخ را چگونه معنى مى كنيد؟ تا كم كم مى بريم كه الفاظ مانند همه كلمات وجودى اين نشاءه رقايق و آياتى براى ارائه دادن حقايق و اصول معانى طولى نظام وجودند كه الفاظ را روازنى براى رويت آن معانى مى يابيم . (كلمه 97 هزار و يك كلمه )
الفاظ مطلقا از اين نشاءه مادى برخاسته اند و رنگ و بوى و وصف و خوى اين نشاءه را دارند. انسان عاقل كه مى خواهد اين الفاظ را بر حقايق آنسويى اطلاق كند آنها را از رنگ و بوى اين نشاءه تجريد مى كند تا تطهير شوند.
منبع: جلد دوم شرح دفتر دلج-شارح:استاد صمدی آملی