غزل طایر قدسی
الا ای طایر قدسی در این ویرانه برزنها
بسی دام است و دیو و دد، بسی غول است و رهزنها
در این جای مخوف ای مرغ جان، ایمن کجا باشی؟
گذر زین جای ناامن و نما رو سوی مأمنها
در این کوی و در این برزن، چه پیش آمد تو را رهزن
به یک دو دانه ارزن، فرو ماندی ز خرمنها
در این لای و لجنها و در این ویرانه گلخنها
شد از یاد تو آن روح و ریحان و باغ و گلشنها
سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت
ترا باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها
حجاب دیده دل گرددت آمال دنیاوی
کجا دیدن توانی تا بود اینگونه دَیدنها (1)
همه خوهای ناپاکت ترا گردند اژدر ها
ترا گردند نشتر ها، ترا گردند سوزن ها
زدا لوح دلت از تیرگیهای هواهایت
که تا افراشتگان در جان تو سازند مسکنها
ترا از دست تو سور است و فرجاه است و آرامی
ترا از دست تو سوز است و فریاد است و شیونها
یکی شمس حقیقت می درخشد در همه عالم
تعین های امکانی بود مانند روزنها
نه جان اندر بدن باشد که آن روح است و این جسم است
بود از پرتو انفس بقای صورت تنها
چو باشد عالم دانی مثال عالم عالی
همی دانی که هر چیزی برای اوست مخزنها
بجز یکتا جمال حسن مطلق نیست در هستی
حسن را چشم حق بین است و حق گویند روشنها