کاروان عشق
کاروان عشق
دلا یک ره بیا ساز سفر کن
ز هر چه پیشت آید زان گذر کن
مگر تا سوی یارت بار یابی
دمادم جلوه های یار یابی
دلا بازیچه نبود دار هستی
همه حق است در بازار هستی
بود آن بنده فیروز و موفّق
نجوید اندر این بازار جز حق
دلا از دام و بند خود پرستی
نرستی هم چو مرغ بی پر ستی
چرا خو کرده ای در لای و در گل
در این لای و گلت بر گو چه حاصل
دلا عالم همه الله نور است
بیابد آن که دائم در حضور است
تو را تا آینه زنگار باشد
حجاب دیدن دل دار باشد
دلا تو مرغ باغ کبریایی
یگانه محرم سرّ خدایی
بنه سر را به خاک آستانش
که سر بر آوری از آسمانش
دلا مردان ره بودند آگاه
زبان هر یکی انّی مع الله
شب ایشان به از صد روز روشن
دل ایشان به از صد باغ و گلشن
دلا شب را مده بیهوده از دست
که در دیجور شب آب حیات است
چه قرآن آمده در لیله القدر
ز قدرش می گشاید مر تو را صدر
بود آن لیله پر قدر و پر اجر
سلام هی حتّی مطلع الفجر
دلا شب کاروان عشق با یار
به خلوت رازها دارند بسیار
عروج اندر شب است و گوش دل ده
به سبحان الّذی اسری بعبده
دلا شب بود کز ختم رسولان
محمّد صاحب قرآن فرقان
خبر آورده آن استاد عارف
که علم الحکمه متن المعارف
دلا شب بود کان پیر یگانه
به الهامی ربودت جاودانه
در آن رؤیای شیرین سحرگاه
که التّوحید ان تنسی سوی الله
دلا در عاشقی ستوار می باش
چو مردان خدا بیدار می باش
که سالک را مهالک بی شمار است
بلی این راه، راه کردگار است
دلا از ذرّه تا شمس و مجرّه
به استکمال خود باشند در ره
همه اندر صراط مستقیم اند
به فرمان خداوند علیم اند
دلا باشد کمال کلّ اشیا
وصول درگه معبود یکتا
اگر تو طالب اوج کمالی
چرا اندر حضیض قیل و قالی
دلا باید دهن را بسته داری
دلا باید تنت را خسته داری
که سالک را دهان بسته باید
تن خسته دل بشکسته باید
بنفشه دیده ام در رهگذاری
سر افکنده ستاده در کناری
بگفتم از چه سر در زیر داری
بگفتا ای حسن از شرم ساری
دیوان اشعار حضرت علاّمه حسن زاده ی آملی حفظه الله – صفحه 194