رسول الله نماز صبح بگزارد و بعد از نماز جوانی را درمسجد دید...
رسول الله نماز صبح بگزارد و بعد از نماز جوانی را درمسجد دید که پینگی می زد و سرش را فرود می آورد.رسول الله بدو گفت:"ای فلان چگونه صبح کردی؟" گفت:" یا رسول الله صبح کردم درحالی که صاحب یقینم."رسول الله از گفتار وی به شگفت آمد و گفت:"هر یقینی را حقیقتی است.حقیقت یقین تو چیست؟" گفت:" ای رسول الله یقینم مرا اندوهگین کرد و شبم را به بیداری و روزهای گرمم را به تشنگی کشانیده است.تا آنکه گویا من اکنون به عرش پروردگار نگاه میکنم که برای حساب وا داشته شده است.خلایق برای حساب محشورند و من در میان آنانم. گویا که به اهل بهشت می نگرم که در بهشت متنعمند یکدیگر را می شناسند و بر اریکه ها تکیه دادند و گویا که اهل آتش را می بینم که در آتش معذبند و فریاد بر می آورند. گویا که من اکنون آواز زبانه ی آتش را می شنوم که بر گوشهای من می پیچد."
رسول الله به اصحاب خود فرمود: " این بنده ای است که خداوند دل او را به نور ایمان روشن کرده است." سپس رسول الله به او فرمود:" از این حال جدا مشو." آن جوان گفت:" یا رسول الله برای من از خداوند بخواه که در خدمت تو شهادت را روزی من گرداند." طولی نکشید آن جوان در بعضی از غزوات نبی صلی الله علیه و آله بعد از نه نفر که وی دهمین بود شربت شهادت چشید.
منبع: نامه ها و برنامه ها