س : آيا هر يك از ما در اين سراي هستي، هستيم يا بيرون از اين سرايم.....
س : آيا هر يك از ما در اين سراي هستي، هستيم يا بيرون از اين سرايم.
ج : نميبينم كسي بگويد ما بيرون از اين سرائيم و از آن نيستيم، نه چنين است؟ هدف اين است كه هر كسي اعتراف دارد كه او خود جزوي از اين سرا است. به زبان ديگر آيا ميتوانيم بگوئيم كه اين همه هستيها همگي مانند يك پيكرند و هر يك از ما اندامي از اين پيكر؟ دائرة سخن را بازتر و گشادهتر كنيم و بپرسيم كه آيا تنها من و شما هر يك جزوي از اين سراي هستي و اندامي از اين پيكر است يا هر يك از ديگر هستيها هم چنيناند؟
چنين ميپندارم كه بايد روشنتر سخن گفت و پرسش و كاوشي بيشتر پيش كشيد: ما آنچه را ميبينيم بظاهر از يكديگر گسيخته ميبينيم. مثلاً اين فرد انسان يك موجود جداگانه است؛ و اين زمين يك بودي علي حده؛ و آن دريا يك هستي ديگر؛ و آن درخت همچنين و هوا همچنين؛ و هر يك از ماه و خورشيد و ستارگان و ديگر چيزها همچنين. راستي اين همه از يكديگر در حقيقت گسيختهاند يا با يكديگر پيوسته و با همديگر وابستهاند.
اگر پشهاي پيكر سهگين پيل را بنگرد، گويد آن خرطوم پيل است و آن عاج او و آن سر اوست و آن دم او و آن چشم اوست و آن گوش او و آن دست اوست و آن پايش. شايد پشه انديشه كند كه اين اعضاي پيل از يكديگر گسيختهاند و هر يك جداي از ديگري است و براي خود استقلال وجودي دارد، آيا پشه در اين انديشه، درست انديشيد يا نادرست؟
وانگهي در بارة پيوستگي باز سخن به ميان ميآيد كه در يكجا پيوستگي اجزاي خانه با يكديگر است كه خشت و گل و سنگ و تير و ديگر ابزار و وسائل به هيئتي كار گذاشته شدهاند كه بصورت خانهاي درآمدند، و در يكجا پيوستگي اعضاي يك شخص انسان و يا يك فرد حيوان و يا يك اصله درخت. آيا اين پيوستگي اجزاي خانه با هم و پيوستگي اجزاي يك شخص انسان، يك جور پيوستگي است و يا از يكديگر فرق دارند كه دو گونه پيوستگي است؟ تصديق ميفرمائيد كه دوگونه پيوستگي است، نه اين است؟
به كاوش ديگر: پيوستگي اجزاي صنايع با پيوستگي اعضاي طبايع فرق دارند، باز در طبايع كه كاوش كنيم اعضاي برخي از آنها را طوري وابسته به هم ميبينيم چون اعضاي انسان و حيوان و نبات، و اجزاي برخي ديگر را طوري ديگر وابسته به هم ميبينيم چون آب كه مركب از دو جزو به نام اكسيژن (Oxygene) و هيدروژن (Hydrogene) است. اينك كه در باره بودهاي بهم پيوسته تا اندازهاي كاوش كرديم و ديديم كه برخيها چون پارههاي يك خانه و خيمه به هم پيوسته است، و برخيها مانند اندامهاي پيكر يك آدم و ديگري بسان پارههاي يك درخت و برخي چون بخشهاي آخشيگ آب، دربارة سراي هستي كه ما خود بخشي از آنيم، چه بايد گفت آيا اين همه هستيهاي بي شمار را كه ميبينيم، از هم گسيختهاند يا با هم پيوستهاند؟
به بيان و زبان ديگر گوئيم: همچنانكه سيلي از بالاي كوهي سرازير شد كه درختي را از جايش بركند، و آن درخت در ميان دو سنگي گير كرد و همانند پلي ميان آن دو سنگ بماند كه آن دو سنگ و اين تنه درخت از اين روي با يكديگر خواه ناخواه پيوستگي يافتند، بايد بگوئيم كه پيوستگي اين همه هستيها با يكديگر بدينسان است که يا هيچ پيوستگي در آنها نيست، يا پيوستگي به صورت ديگر دارند؟ اكنون ببينيم با هم پيوستگي دارند يا ندارند؟
آيا اگر هوا زمين را فرا نگرفته باشد زمين رستني خواهد داشت؟ و اگر رستني نباشد انسان يا جانوري در خشكي تواند بود؟ و يا اگر هوا نباشد ـ با چشم پوشي از رستنيها ـ انسان و جانوران صحرائي و دريائي ميتوانند بوجود آيند؟ و اگر هوا باشد و آب نباشد ميشود زمين آباد باشد و كسي در آن زيست كند؟ و اگر خاك نباشد ممكن است؟ و اگر خورشيد نتابد، رستني خواهيم داشت و كسي يا چيزي ميتواند برويد و باليدن گيرد؟
اگر ماه نباشد آيا چرخ زندگي وا نميايستد؟ همانطور كه پيدايش جزر و مدّ و درياها به ماه بستگي دارد شايد پرتو ماه، در نظام طبيعت زمين ما و زندگي در زمين ما بستگي داشته باشد، كه اگر چهرههاي گوناگون ماه از هلال تا بدر بلكه از محاق تا محاق نباشد باز نه گياهي خواهد بود و نه انساني و نه حيواني و شايد جانوري دريائي و گوهري كاني هم يافت نميشد و چشمهاي نميجوشيد و هيچ چيزي نميبود.
و خود نور ماه مگر از خورشيد نيست پس اگر خورشيد نباشد نور ماه نيست. همين سخن را آيا درباره ستارگان نيز ميتوان گفت يا نه؟ آيا كهكشان هم در اداره شدن اين نظام سهمي دارد يا نه؟ يا برتر از اين كهكشان و ستارگان هستيهاي ديگر هم در اين سرا و تنظيم آن دستي دارند يا نه؟ آيا خود آنها از اجزاي همين سرايند يا نه؟ و بالأخره اين سراي هستي پايان مييابد و يا نمييابد و سراي بي پايان است خواه پايان داشته باشد و خواه بيپايان باشد همه هستيها با هم پيوستگي دارند يا ندارند؟
باز ميپرسيم كه ميبينم يك دانه سيب شيرين است، و دانه ديگر ترش است، و دانه ديگر ترش و شيرين است، و دانه ديگر تلخ؛ و اين چهار سيب از چهار درختند، و اين هر چهار درخت در يك پاره زمين روئيدهاند يا كاشته شدهاند و هر چهار آنها بظاهر از يك خاك و يك آب و يك هوا، و از تابش تابندههائي چون مهر و ماه و ستارگان كه بر همه يكسان تابيدهاند غذا گرفتهاند و باليدهاند ميوه دادهاند و ميدانيم همچنانكه ميوههايشان گوناگون است برگها و رنگ شكوفهها و ريخت آن درختها نيز يكسان و يكنواخت نيستند و از يكديگر در رنگ و بو و مزه و اندام تميز دارند؛ تا اينكه ميبينيم چوب درخت سيب تلخ از چوب درخت سيب شيرين سختتر است. باور داريد كه هر آنچه در سيب شيرين بكار رفته است اگر در سيب تلخ نيز بكار ميرفت ديگر سيب تلخ نداشتيم و هر دو سيب شيرين بودند؟ ناچار چيزهائي در آن سيب بكار رفته است كه شيرين شد و چيزهائي ديگر در اين سيب كه ترش يا تلخ گرديده است. و همة آن چيزهائي كه در اين سيبها بكار رفته است ميبايستي وجود داشته باشند؛ كه عدم هيچ است و از هيچ چيزي بوجود نميآيد و از نيست هست پديدار نميگردد و اين هستيها كه در اين سيبها بكار رفته است همه از سراي هستياند كه چون بفرض از هستي بگذريم نيستي است. باري آنچه از او اثري هويدا ميشود هستي است و دانستي كه هستي است كه منشأ همه آثار است و چون يك دانة سيب به درخت پيوسته است و درخت آنگاه درخت ميشود كه از هستيهاي بسيار ساخته و روئيده شد و آنگاه درخت است و شكوفه و ميوه ميدهد كه آخشيگهاي خاك و آب و هوا و پرتوها و هزاران چيزهاي ديگر كه شمارة آنها بلكه رسيدن و دست يافتن به آنها از ما ساخته نيست، در وي بكارند. پس ميتوانيم بگوئيم كه بود يك دانه سيب از همين سراي شگفت هستي ساخته شد و پرداخته شده كاركنان همين كارخانه بزرگ است. بنابراين همه رستنيها نيز اينچنيناند. بلكه همه دريائيها و خشكيها نيز به همين سرنوشتاند.
ما ميبينيم اگر تخم پرندهاي زير پر آن پرنده گرمي نگيرد؛ و يا از راه ديگر بدان اندازه و درجه، حرارت به او نرسد، جوجه از آن بيرون نميآيد. گويند تخم باخه (لاك پشت) از دو چشم باخه حرارت ميگيرد تا بچة باخه از آن بدر ميآيد و در اين باره به چيستان گفتهاند:
آسمان پشت و زمين پيكر مرده را زنده ميكند به نظر
اگر گرمي خورشيد و ديگر تابندهها و پرتو آنها نميبود، آيا حيوانات دريائي و خشكي ميبودند؟ گويا بي هيچ گونه دو دلي در پاسخ گفته ميشود: نه. اگر نهالي را يا بوتهاي را از پرتو آفتاب باز بداريم كم كم پژمرده ميگردد و از باليدن و ميوه دان باز ميماند و كم كم خشك ميشود و از پا ميافتد. هر آينه باور داريد كه اگر پرتو خورشيد نباشد هيچ رستني در روي زمين نميرويد.
آيا با اين همه آميختگي و پيوستگي هستيها با يكديگر و در كار بودن هر يك براي ديگري ميتوان پنداشت كه اينها از يكديگر گسيختهاند؟ چه ميفرمائيد؟
درباره پيوستگي اندامهاي پيكرتان با يكديگر و در تار و پود هستي خودتان انديشه كنيد؛ نه اين است كه هيچ اندامي از ديگري گسيخته نيست و نه اين است كه اگر يكي از رگهاي موئي در دستگاه گيرنده سر به نام مغز نباشد هرج و مرج شگفتي به انسان روي خواهد آورد؟ آيا پيوستگي اندامهاي پيكر شگرف هستي با يكديگر به همين گونه پيوستگي اندامهاي پيكر يك انسان است؟ كه به قول شيخ شبستري :
اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي
و يا چون پيوستگي اجزاي دستگاههاي صنايع با يكديگر است، يا نه اينگونه است و نه آنگونه؟! و شايد همة آنها با يكديگر همين گونه پيوستگي را داشته باشند، و ما تاكنون نتوانستيم به چگونگي وابستگي آنان با يكديگر پي ببريم؛ و شايد كم كم بتوانيم بدان دست يابيم كه تازه در راه افتاديم، و هنوز بيش از گامي بر نداشتيم بلكه راه به اندازهاي دراز است كه اكنون نميتوانيم بگوئيم گامي برداشتهايم.
اگر بخواهيم درباره يك تخم نارنج و روئيدن و باليدن و درخت شدن و بهار دادن و ميوه دادن آن كاوش كنيم و سخن بگوئيم شايد چندين كتاب نوشتيم و هنوز بدان آشنائي درست پيدا نكرديم و دفتر هستي آن را آنچنانكه شايسته است ورق نزديم، و يا به شناسائي يك برگ آن درست دست نيافتيم؛ و سرانجام ميبينيم كه روزگار ما بسر آمد و ما از راز هستي و زيست يك تخم نارنج سر در نياوردهايم. آري اين روش كاوش تا اندازهاي ما را به اين سوي هستيها آشنا ميكند، تا كي به نهاد آنها برسيم؟ چه بگويم؟!
باري در رستن يك دانه نارنج انديشه بفرمائيد، آيا نه اين است كه در وي چيزي يا چيزهائي نهفته است كه تا در زير خاك پنهان شد كمكم از سوئي ريشه ميدواند و از سوئي جوانه ميزند؟ از آن سوي به نهاد زمين ميگرايد و در لابلاي خاك ريشه ميتند و در دل خاك فرو ميرود؛ و از اين سوي سر از خاك بدر ميآورد و ميبالد و به سوي خورشيد ميگرايد و از جائي كه سايه است و آفتاب نميتابد روي بر ميگرداند، گويا همه رستنيها آفتاب گردانند؛ جز اين كه آفتاب گردان به اين نام شناخته شده؛ چنانكه همه جانوران آفتاب پرستند جز اين كه آفتاب پرست بدين نام آوازه يافت.
انديشه نميكنيد كه در نهاد تخم نارنج چيست كه تا در دل خاك جا گرفت، بال و پر در ميآورد و به دو سوي در راه ميافتد و درختي كلان ميگردد و از يك دانه نارنج ميليونها درخت نارنج و ميلياردها ميوه نارنج پديد ميآيد، بگفتار شيخ شبستري:
درون حبّهاي صد خرمن آمد جهاني در دل يك ارزن آمد
چه چيزي در تخم نارنج نهفته است و چه چيزي انگيزه ريشه دواندن و جوانه زدن و شاخه شدن و برگ و ميوه دادن او شد؟ آيا در وي درخت نارنجي فشرده نهفته است كه همان درخت فشرده باز شد و بزرگ گرديد؟
باور داريد كه چون ميبالد ناچار چيزي بر او افزوده ميشود؟ چه كسي بر او ميافزايد و يا خود چه دارد كه ميگيرد و ميبالد؟ آيا نيروهايي در آن دانه تخم هستند كه گيرندهاند؟ آيا آن گيرندهها جان دارند و يا بي جانند؟ و اين سخن پيش ميآيد كه جان چيست و چرا يكي جاندار است و يكي بي جان، جان از كجا ميآيد؟
اكنون چنان در گرداب بيتابي و پراكندگي و سرگرداني افتادم كه نميدانم از چه دري سخن بگويم و از چه چيزي كاوش كنم و چه چيزي را بر روي كاغذ بنگارم. در اينجا به شگفتي ژرف فرو رفته بودم، پس از چندي سر از گريبان سرگشتگي برآوردم و در پيرامون رستن تخم نارنج انديشه كردم كه تمام تخمهاي نارنج كه از زمين ميرويند همه يك نواخت ميرويند و در رنگ و بو و برگ و مزه و اندام و چهره چنانند كه اگر آدمي برگ آنها را ببويد ميگويد اينها همه درخت نارنجاند و في المثل اگر يك نهال خرد نارنج در ميان صد نهال خرد ترنج باشد به بوي آنها يا به رنگ و روي آنها، پي برند كه آن صد نهال ترنج است و اين يكي نارنج. آيا هيچگاه شد و تاكنون پيش آمد كه نارنج از برنامه و سرنوشت سرشت خود سرباز زند؟ مثلاً از تخم نارنج خوشه انگور ببار آيد يا اينكه، از تخم نارنج با برنامهاي سخت استوار و درست هميشه درخت نارنج و ميوه نارنج ببار ميآيد؟
پس باور داريد كه هميشه تخم نارنج به سوي يك چيز رهسپار است، اينك بفرمائيد دانه گندم چگونه است؟ آيا او نيز در سرباز نزدن برنامة سرشت خويش چون تخم نارنج نيست؟ هيچگاه از دانة گندم جو روئيده است؟
آيا ميشود گفت كه پيوستگي اندامهاي يك درخت نارنج چون پيوستگي درخت سيل آورده و آن دو سنگ است كه در پيش گفتيم؟ آيا ميتوان گفت كه رسيدن تخم نارنج به هدفي كه در پيش دارد و بدان هدف ميرسد (كه همان ميوه نارنج است) يكنواخت نيست و آنچه كه هميشه يكنواخت است آيا از روي نظم و ترتيب نيست، چه ميفرمائيد؟
همين سخن در دانه گندم نيست؟ در ديگر دانهها نيست؟ پس آنچه يكنواخت است و هميشه در همه جا بسوي يك هدف و كار رهسپار است پيدا است كه در كار خود بگزاف نيست و اين برنامه هميشگي او كه سر سوزني از آن بدر نميرود مانند پل شدن درخت سيل آورده بر دو سنگ نيست كه آن يك بار چنان شد، نه آنكه هرگاه سيل بيايد درختي را از جاي بركند و بر روي دو سنگي، پل قرار دهد؟ نه اينچنين است؟ آيا همين شيوه در جانوران نيست؟ و آيا همين روش در آغاز بود انسان تا انجام او نيست؟
ـ معرفت نفس /ج1/علامه حسن زاده آملي