هر گاه محيط اطراف خود را مي نگريم. هستي و موجودات گوناگون آنرا مي بينيم،سپس در ديده هاي خود كاوش مي كنيم و گاه دست به قلم مي بريم و يافته ها و انديشه هاي خود را مي نگاريم،اين سوال پيش مي آيد: براستي اين كيست كه مينگرد و مينگارد؟
.....
بسم الله الرحمن الرحيم
اِقْرَأ بِاسْمِ ربَّكَ الَّذي خَلَق* خَلَقَ الانسانَ مِنْ عَلَق *اِقْرَأ وَ رَبُّكَ الَاكْرَمُ* اَلَّذي عَلَّمَ بِالقَلَم *عَلّمَ الِانسانَ ما لَمْ يَعلَم.** هُوَ الَّذي بَعَثَ في الاُمّيين رَسولاً مِنْهُم يَتلُوا عَلَيهِم آياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَ الحِكْمَهَ وَ اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مبُين.
هر گاه محيط اطراف خود را مي نگريم. هستي و موجودات گوناگون آنرا مي بينيم،سپس در ديده هاي خود كاوش مي كنيم و گاه دست به قلم مي بريم و يافته ها و انديشه هاي خود را مي نگاريم،اين سوال پيش مي آيد: براستي اين كيست كه مينگرد و مينگارد؟براستي اين چه حقيقتي است كه كاوش مي كند و يافته ها را با يكديگر مقايسه مي كند، بعضي موجودات را ضعيف و بعضي را قوي تر و كاملتر مي يابد و انسان را از همه موجودات هوشمندتر و كاملتر مي يابد و در بين افراد بشر، انسان دانا را ازنادان برترمي داند؟
كيست كه دست به قلم ميبرد و اطلاعات را طبقه بندي مي كند و بعد از آنها بهره برداري مي كند؟ اين چه حقيقتي است كه در بين يافته هاي خود قدم برداشته و آنها را نسبت به يكديگر مقايسه مي كند؟ موجودات را شناسايي نموده و از يكديگر تفكيك مي كند وهمه هستي را به خدمت ميگيرد؟
چه خوب است بدانيم، اين كيست كه مي شنود و مي بيند و فكر مي كند ،آنگاه در شنيده ها و ديده ها و تفكرات خود سفر مي كند؟
گياه شناسي كه به شناسايي گياه، خاك و اصلاح بذرو... مي پردازد، تحقيق مي كند ،مي آموزد و اطلاعات خود را به دقت ثبت مي كند، چرا هرگز از حقيقت وجود خود، آن حقيقتي كه سالها آموخت و فهميد و تميز داد، سوال نكند؟از من كيستم كه مي فهمم ؟ و من كيستم كه تحقيق مي كنم؟
پزشكي كه بدن انسان و چگونگي رابطه بدن با محيط را شناسايي ميكند، به تحقيق در علل بيماري و درمان آن مي پردازد، چرا لحظه اي در فكر فرو نرود كه بگويد آنكس كه سالها در پي دانش و علم رفته است و اين علم پزشكي را آموخته است، كيست؟ دانشمند علوم تجربي كه بارها اعضا را بررسي كرده و بارها در آزمايشگاه آنها را موشكافي كرده است هر چه در تشريح دقيق شد، جايگاه انباشته شدن دانسته ها و اطلاعات را در هيچ عضوي نيافت. براستي دانايي از كجا به دست مي رسد و روي كاغذ ثبت ميشود؟ او در تشريح مغز كاوش
نمود، نوشته ها و مفهوم ها را در سلولهاي مغز نيافت، پس خاطرات، دانائيها و دانش ها در كجاست؟ در كجاي مغزانباشته شده است؟ اگرمغز نيز از سلولها و ذراتي مادي تشكيل شده كه محتويات سلولهاي آن نيز دائماً در حال تغيير و تجديد هستند. پس آن خاطرات قديم در كجا ثبت است؟ كه هر گاه اراده مي كنيم آن خاطرات را ازعمق وجود خود فرا مي خوانيم؟ اين دانائي من كه دارائي من است در كجاست؟
در محيط اطراف خود سفر كرديم همه چيز را ديديم و شنيديم و لمس كرديم و بوئيديم، انديشيديم ،در بيرون خود سير كرديم اكنون سفر در خود را آغاز كنيم كه حكايتها در درون ماست.
همه ما درابتداي امر مي دانيم كه هستيم و واقعيت داريم وديگر موجودات نيز هستند. اين قدرت ادراك هستي ،در وجود همه ما، به اندازه شعورما است ،آن كودك شيرخوار ادراك مي كند آنجا كه سينه مادر را به دهان مي گيرد و شير مي خورد، اگر از نهانٍِ وجود كودك بيرون بكشيد، خواهد گفت من مي دانم كه هستم و اين منبع شير نيز واقعيت و وجود دارد و چون هست به سوي آن رو مي كنم و آنرا مي طلبم. زيرا اگر شير وجود نداشت هرگز آنرا طلب نمي كردم . بنابراين اولين دريافت هرانساني كه پا به عرصه اين جهان مي گذارد ، درك هستي است. انسان در اولين مرتبه شهود ادراكي خود، در متنٍ هستي قرار مي گيرد.
از همان ابتدا قواي پنجگانه (حواس) كودك ، بخصوص دو قوه ادراكي بينايي و شنوايي كه بسيار قوي و وسيع عمل مي كنند، شروع به كار مي كند و كودك تا چشم باز مي كند، از خودش تا پدر و مادر و زمين و آسمان و ماه و خورشيد و جنگلها و درياها را مي بيند و با نظام هستي آشنا مي شود و مي يابد كه همه هستند، همه وجود دارند، منتهي از آنجا كه كودك است در آغاز الفاظ و اسامي را نمي داند، تا آنگاه كه از پدر و مادر خود، اسم موجوداتي را كه مي بينيد سوال مي كند و با الفاظ و عناوين آشنا مي شود، اما حتي قبل ازآموختن اسم مادر، اسم شير، به وجود آن كاملاً آگاهي دارد.
ما مي خواهيم از ابتدائي ترين نقطه آغاز كنيم و بالا برويم؟ گويا كه اكنون براي اولين بار چشم و گوش خود را به روي جهان باز كرديم، به محض گشودن چشم و گوش چيزي به جز اينكه هستيم، نديديم و نشنيديم. با اعضا و جوارحمان همه را لمس كرديم و جز هستي، امر ديگري را نيافتيم، همه آفتاب و تاريكي شب، سرما، گرما همه را حس كرديم و فهميديم كه هستند و واقعيت دارند.
علامه حسن زاده آملي ازاين علم من كيستم؟اينگونه ياد مي كند:
معرفت نفس همان روان شناسي و خودشناسي است كه اقرب طرق به ماوراي طبيعت و صراط مستقيم خداشناسي است. انسان بزرگترين جدول بحر وجود، و جامع ترين دفتر غيب و شهود، و كاملترين مظهر واجب الوجود است.
اين جدول اگر درست تصفيه و لاي رو بي شود مجراي آب حيات و مجلاي ذات و صفات مي گردد. اين دفتر شايستگي لوح محفوظ شدن كلمات نوريه شجون حقائق اسماء و شئون رقائق طلّيه آنها را دارا ااست.
دفتر حق است دل به حق بنگارش
نيست روا پرنقوش باطله باشد
سيرا انفسي غايت آن معرفت شهودي است كه لم اعبد ربالم اره، و سير آفاقي نهايت آن معرفت فكري كه اولئك ينادون من مكان بعيد انسان كاري مهمتر ازخودسازي ندارد، و آن مبتني بر خود شناسي است.
ايشان در كتاب معرفت نفس آورده اند:
«وجود است كه مشهود ما است؛ ما موجوديم و جز ما همه موجودند؛ ما جز وجود نيستيم و جز وجود را نداريم و جز وجود را نمييابيم جز وجود را نميبينيم. وجود را در فارسي به هست و هستي تعبير ميكنيم. در مقابل وجود عدم است كه از آن به نيست و نيستي تعبير ميشود. و چون عدم نيست و نيستي است پس عدم هيچ است و هيچ، چيزي نيست تا مشهود گردد و اگر بحثي از عدم پيش آيد به طفيل وجود خواهد بود. پس وجود است كه منشأ آثار گوناگون است و هرچه كه پديد ميآيد بايد از وجود باشد نه از عدم. و من بديهيتر از اين درس چيزي نميدانم.»
خلاصه اينكه جز هستي چيزي نيست و همه هستند و هر اثري از هستي است.
حال كه وجداناً و عياناً ميدانيم كه اين مميّز و حاكم، هر يك از ما است و هر يك از ما داراي اين چيز تميز دهنده است كه در هر حال و در هر جا و در هر وقت داراي آن است، ميپرسيم كه ذات آن چيز يعني گوهر و سرشت آن چيست و چگونه موجودي است؟ و اگر گفتيم در بيرون ما است، چگونه با ما ربط دارد؟ وانگهي ما كيستيم كه او در بيرون ما است؟ و اگر گفتيم در ما است در كجاي ما است؟ و اگر گفتيم عضوي از اعضاي پيدا يا پنهان ما است كدام عضو است؟
آيا انسان مرده، كه تمام اعضا و جوارج ظاهر و باطن او صحيح و كامل است داراي «آن چيز» است كه انسان مرده هم مميّز است؟ ميبينيم كه نيست؛ و اگر آن چيز هيچ يك از اعضا و جوارح نيست، پس به مردن، انسان چه شده است؟ آيا معدوم شده است يا باز موجود است؟ و اگر معدوم شده است آيا خودش نابود شده است و ذات خود را نابود كرده است يا ديگري او را نابود كرده است؟ و دربارة ديگري ميپرسيم كه اين ديگري كيست كه او را نابود كرده است، و چرا او را نابود كرده است، و او چرا از خود دفاع نكرده است؟ و اصلاً نابود كردن « بود» چه معني دارد و چگونه «بود» «نابود» ميشود؟ آيا ميتوان باور كرد كه خودش نابود شده است و يا خودش ذات خود را نابود كرده است؟ و اگر باز موجود است به كجا رفته است و به مردن چه شده است؟ چرا او را با چشم نميبينيم؟ اصلاً خود مردن يعني چه؟ فرق آن با زيستن چيست؟ موت چيست؟ حيات چيست؟ آيا مردن به معني معدوم شدن است يا معناي ديگري دارد؟
و باز سؤال پيش ميآيد كه من كيستم كه داراي آن چيزم؟ آيا من غير از آن چيزم يا عين آنم؟ و اينكه ميگويم من تميز دادهام و من سنجيدهام، آيا گويندة اين مطلب يعني اين حاكم و مميّز و مقايس، غير از آن من است يا همان من است؟ و اگرگوئيم عين من نيست و جز من است، چگونه كاري را كه ديگري يعني آن چيز كرده است به خود نسبت ميدهم كه من كردهام؛ و به همين منوال پرسشهاي بسياري پيش ميآيد. آيا نبايد در يك يك آنها بحث كرد؟ آيا نبايد اهل حساب بود؟ آيا نبايد بدانيم كيستيم؟ چگونه حكم ميفرمائيد؟
اينك تنها مطلب بي دغدغهاي كه بدان اعتراف داريم اين است كه هر يك از ما داراي چيزي هست كه بدان چيز تميز ميدهد و مقايسه ميكند و حكم مينمايد و نتيجه ميگيرد. آن چيز را بايد به نامي بخوانيم؛ به هر اسمي بخواني مختاري، در نامگذاري دعوي نداريم؛ خواه قوة مميّزهاش خواني، خواه قوة عاقلهاش نامي، خواه نفس ناطقهاش داني. خواه به روح يا به عقل يا به خرد يا به جان يا به روان يا به نيرو يا به «من» يا به «انا» يا به ديگر نامها بدان اشارت كني. و آنچه در اين مقام اهميّت بسيار بسزايي دارد اين است كه بايد كتاب وجود خود را فهميده ورق بزنيم، و كلمه كلمة آنرا ادراك كرده و يافته و رسيده پيش برويم كه اين قوة مميّزه چيست؟ و اين انسان كيست؟ و كجائي است؟ و به كجا ميرود؟ و آغاز و انجامش چه خواهد شد؟ آيا عاطل و باطل است و تركيب و مزاجي اتفاقي است و با تراكم ذرّات اتمها و نوترونها و پروتنها به چنين صورتي پديد آمده است؟ و مردن، اضمحلال و انحلال و از هم گسيختگي آنها است و با ويران شدن بدن و خرابي آن، ديگر انساني نيست و كسي باقي نمانده است؟ چنانكه كوزه اي اتفاقي پديد آمد و پس از چندي شكست و ديگر كوزهاي نيست؟ ببينيم از روي منطق دليل و برهان به كجا ميرسيم و چه نتيجه ميگيريم.
در ديگر سخن به اين نكته خواهيم پرداخت:
آيا آنچه مشهود ما است واقعيتي دارد يا نه؟ به عبارت ديگر آيا هستي را حقيقتي است يا اينكه هيچ چيز، حقيقتي ندارد؟ فيالمثل، همة اين جهان هستي چون سرابي است كه به صورت آب مينمايد، و چون نقش دومين چشم، لوچ است كه به شكلي درآمده است كه در نتيجه حق و واقع را مطلقاً انكار كنيم و مدعي گرديم كه وجود موجود نيست و سراي هستي پنداري و خيالي از ما است.
منبع :معرفت نفس و شرح آن/ ج1/ علامه حسن زاده آملي