اينك بر سر آنم كه به مناسبت رويداد سخن , حكايتى از حالت ديرين خويش پيش كشم , شايد كه برخى را سودمند افتد , و مايه آگاهى و هشيارى خواننده اى گردد , و آن اين كه :
اينك بر سر آنم كه به مناسبت رويداد سخن , حكايتى از حالت ديرين خويش پيش كشم , شايد كه برخى را سودمند افتد , و مايه آگاهى و هشيارى خواننده اى گردد , و آن اين كه : در اثناى تدرس و تعلم علوم عقلى و صحف عرفانى دچار وسوسه اى سخت سهمگين و دژخيم و بدكنشت و بدسرشت در راه تحصيل اصول عقايد حقه به برهان و عرفان شده ام , و آزرده خاطرى شگفت از حكمت و ميزان كه از هر سوى شبهات گوناگون به من روى مى آورد . ريشه اين شبهات و وسوسه ها از ناحيت انطباق ظواهر شرع انور على صادعه الصلوة والسلام با مسائل عقلى و عرفانى بوده است كه در وفق آنها با يكديگر عاجز مانده بودم , و از كثرت فكرت به خستگى و فرسودگى موحش و مدهش مبتلا گشته ام , و از بسيارى سؤال از محضر مشايخم آن عالمان دين به حق در سماى علم سياره و ثوابت و الا گهر مرا بيم جسارت و ترس اسائه ادب و خوف
ايذاء خاطر و احتمال بدگمانى مى رفت . اين وسوسه چنانكه گفته ايم موجب بدبينى به علوم عقلى , و بيزارى از منطق و حكمت و عرفان شده است .
و لكن به رجاء اين كه لعل الله يحدث بعد ذلك امرا , در درسها حاضر مى شدم , و راز خويش را ابراز نمى كردم , و از تضرع و زارى اعاظم حكماء در نيل به فهم مسائل انديشه مى كردم مانند گفتار صاحب اسفار در مساله اتحاد نفس به عقل فعال و استفاضه از آن كه فرمود :و قد كنا ابتهلنا اليه بعقولنا , و رفعنا اليه ايدينا الباطنة لا ايدينا الدائرة فقط , و بسطنا انفسنا بين يديه , و تضرعنا اليه طلبا لكشف هذه المساله و امثالها . . . ( اسفارج 1 ط 1 ص 284 )
تنها چيزى كه مرا از اين ورطه هولناك هلاك , رهايى بخشيد لطف الهى بود كه خويشتن را تلقين مى كردم به اين كه : اگر امر داير شود بين نفهميدن و نرسيدن مثل تويى , و بين نفهميدن و نرسيدن مثل معلم ثانى ابونصر فارابى و شيخ رئيس ابوعلى سينا و شيخ اكبر محيى الدين عربى و استاد بشر خواجه نصيرالدين طوسى و ابو الفضائل شيخ بهايى و معلم ثالث مير داماد و صدر المتالهين محمد شيرازى , آيا شخص مثل تو به نفهميدن و نرسيدن اولى است يا آن همه استوانه هاى معارف ؟ و همچنين خودم را به يك سو قرار مى دادم , و اكابر ديگر علم را كه از شاگردان بنام آن بزرگان بودند و نظاير آنان را به سوى ديگر , و سپس همان مقايسه را پيش مى كشيدم و به خودم تلقين مى كردم , تا منتهى مى شدم به اساتيدم كه بحق وارثان انبياء و خازنان خزاين معارف بوده اند رفع الله تعالى درجاتهم كه باز خودم را به يك جانب و آن حاملان و دايع علم و دين را به جانبى , و همان مقايسه و تلقين را اعمال مى كردم كه تو اولايى به نفهميدن يا اين مفاخر دهر ؟ نظير مطلبى را كه علامه شيخ بهايى درباره شيخ اجل صدوق كه قايل به سهو النبى شده است , فرموده است : : ((هر گاه امر داير شود بين سهو رسول و سهو صدوق , صدوق اولى بدان است . ))
از اين مقايسه قدرى آرام مى گرفتم , تا بارقه هاى الهى چون نجم ثاقب بر آسمان دل طارق آمد , و در پناه رب ناس از وسواس خناس نجات يافتم فضاض ثم فاض . و كان كلام كامل و سخن دلپذير صاحب اسفار ذكر قلبى شد كه : حاشى الشريعة الحقة الالهية البيضاء ان يكون احكامها مصادمة للمعارف اليقينية الضرورية , و تبا لفلسفه يكون قوانينها غير مطابقة للكتاب و السنه ( اسفارج 4 ط 1 ص 75 )
و چون در رحمت رحيميه به روى ما گشوده شده است به علم اليقين بلكه به عين اليقين و فراتر به حق اليقين مطالب سهل ممتنع عقلى و عرفانى را رموزى يافته ايم كه پى برده ايم اشارات به كنوزى اند .
آرى به آسانى نادانى به دانايى نمى رسد , و بس يار سفر بايد تا پخته شود خامى .
لذا در الهى نامه ام گفته ام : الهى جان به لب رسيد تا جام به لب رسيد
و نيز در غزلى كه در ديوانم مسطور است در اين باب گفته ام :
دولتم آمد بكف با خون دل آمد بكف
حبذا خون دلى دل را دهد عز و شرف
يوسفم تحصيل دانش گشت و من يعقوب وار
از فراقش كو به كو , كوكو به بانك يا اسف
گر نبودى لطف حق از گريه شام و سحر
ديدگانم بى شك اينك بود در دست تلف
جوهر نفس ار نه روحانية السوس است پس
طالب اصلش چرا شد با دو صد شوق و شعف
گر كسان قدر دل بشكسته را مى يافتند
يكدل سالم نمى شد يافت اندر شش طرف
لوحش الله صنع نقاشى كه از ماء مهين
پرورد در يتيمى را بدامان خزف
منبع : قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند.