حكيم الهى قمشه اى در راه مكه ، براى اقامه نماز توقف كردند. به گوشه اى رفته و در بيابان نماز مى گزارد كه ماشين حركت كرد و وى از كاروان به جا ماند. ....
حكيم الهى قمشه اى در راه مكه ، براى اقامه نماز توقف كردند. به گوشه اى رفته و در بيابان نماز مى گزارد كه ماشين حركت كرد و وى از كاروان به جا ماند. بعد از نماز روى به جانب خدا نمود و گفت : خدايا! چه كنم ؟ در اين حال ماشين سوارى شيكى جلوى پايش ايستاد و راننده آن گفت : آقاى الهى ماشين شما رفت ؟ جواب داد: بلى . گفت : بياييد سوار شويد. وقتى سوار شد با يك چشم به هم زدن به ماشين خويش رسيد، فورا پياده شد و به ماشين خود رفت ، وقتى برگشت ديد ماشين سوارى نيست از مسافران پرسيد: اين ماشين سوارى كه مرا رساند كجا رفت ؟ مسافرين گفتند: آقاى الهى ماشين سوارى كدام است ؟ اينجا توى اين بيابان ماشين سوارى پيدا نمى شود.
منبع:پندهای حکیمانه