خدا رحمت كند جناب آقاى طباطبائى- رضوان الله عليه- را! كه از آقايى نقل میفرمود كه ايشان دستور العملى را از آقايى گرفته كه چله بگيرد براى احضار اشخاص و افراد و موجوداتى، و به كوهى رفت و در آنجا مشغول رياضت شد و میخواست اربعين را در آنجا بگذراند.....
خدا رحمت كند جناب آقاى طباطبائى- رضوان الله عليه- را! كه از آقايى نقل میفرمود كه ايشان دستور العملى را از آقايى گرفته كه چله بگيرد براى احضار اشخاص و افراد و موجوداتى، و به كوهى رفت و در آنجا مشغول رياضت شد و میخواست اربعين را در آنجا بگذراند
در اواخر دستورش ديد چند نفرى آمدند خيره به او نگاه كردند و در مقابلش خودشان را سان دادند. خوشبخت شده كه به نتيجه رسيد و اينها را حرف مىگيرد، ولى اينها ايستادند و هيچ جوابى به اين آقا نمیدهند ، آقا اينها را خواسته كه چيزى را بپرسد و سؤال كند و بفهمد، مرحوم علامه فرمود:
هرچه اينها را به حرف گرفت ديد اينها به حرف نمی آيند ، مدتى گذشت آنها غايب شدند.
بيچاره خيلى ناراحت شد. اين همه زحمت را براى اينكه اينها حرف بزنند كشيده است تا چيزى از اينها بپرسد.
كمكم خودش متنبه شد گفت: بار الها! اگر اين اعمال براى قربة إلى الله بود وضعم بهتر بود به همين جهت به صدق و حق برگشت و گفت:
خدايا! آمدم.
چرا تو را نخواهم و براى چه احضار اجنه كنم؟ با اين همه اجنه محشور هستم چه مطلبى نصيب من شد كه با اجنه كذايى محشور شوم! خدايا! آمدم و آمدم و به صدق گفت آمدم. اينبار در جايى نشسته بود، ديد آن آقايانى كه آن روز آنجا آمدند همه حاضر شدند به او میگويند: چه امرى دارى؟ از لج آن روز كه آنها هيچ حرف نزدند و صحبت نكردند، هرچه خواستند او را حرف بگيرند نشد؛ چه كار دارد حرف بزند ، حالا به دريا و رود نيل پيوسته است. اينها مقدارى ايستادند ديدند وى به آنها اعتنايى ندارد، غايب شدند.
واقعيت است كه جناب امام صادق عليه السلام فرمود: من حاجتى داشتم به پيشگاه حق سبحانه رفتم ، چون به پيشگاه او قرار گرفتم شرمم آمد كه او را نخواهم و حاجتم را بخواهم. همت بلند دار و تمام تار و پود و اعماق و ظاهر و باطن و وجود تو قربة إلى الله باشد.
منبع: شرح فارسی اسفار جلد اول