بیا از صحبت اغیار بگذر بیا از هر چه جز از یار بگذر
......
بیا از صحبت اغیار بگذر بیا از هر چه جز از یار بگذر
که اغیارند با کارت مغایر چه خواهی مسلمش خوانی چه کافر
...
که اغیارند نا محرم سراسر چه از مرد و چه از زن ایبرادر
دل بی بهره از نور ولایت بود نامحرم از روی درایت
ز نا محرم روانت تیره گردد قساوت بر دل تو چیره گردد
چه آن نامحرمی بیگانه باشد و یا از خویش و از همخانه باشد
ترا محرومی از نا محرمان است که نا محرم بلای جسم و جانست
.......
بیا یکباره ترک ماسوا کن خودت را فارغ از چون و چرا کن
به این معنی که نبود ماسوایی خدا هست و کند کار خدایی
.......
یکی پرسید از بیچاره مجنون که ای از عشق لیلی گشته دل خون
بشب میلت فزونتر هست یا روز بگفتا گر چه روز است عالم افروز
ولیکن با شبم میل است خیلی که لیل است و بود همنام لیلی
همه عالم حسن را همچو لیلی است که لیلی آفرینش در تجلی است
همه رسم نگار نازنینش همه همنام لیلی آفرینش
همه سر تا بپا غنج و دلالند همه در دلبری حدّ کمالند
همه آیینۀ ایزد نمایند همه افرشتۀ حسن و بهایند
همه احوال او اندر تعدّد ولکن عین او اندر توحّد
چه نبود این دو را از هم جدایی خدا هست و کند کار خدایی
چه اندر کعبه باشی و چه در دیر ترا قبله است وجه الله و لا غیر
بیا با یاد او می باش دمساز بیا خود را برای او بپرداز
زمین و آسمان و ماه و خورشید همه تسبیح او گویند و توحید
بخلوت ساعتی را در تفکّر بسر آور برون از خواب و از خور
که تا از حرفهای دفتر دل مراد تو شود یکباره حاصل
اگر آری برای من بهانه سخن بسیار آید در میانه
تهی دستی در این بازار هستی نمی دانم چرا از خود نرستی
برون آ یکسر از وسواس و پندار که تا بینی حقیقت را پدیدار
منبع: فرازهایی از دفتر دل، بخش 8-یح ، ديوان اشعار، از آثار علامه حسن زاده