آسوده
لب فرو بسته اى از چون و چرا آسوده
ديده بر دوخته اى جز ز خدا آسوده
در ره دوست فنايى كه بود عين بقا
سر و جانست چو در دست فنا آسوده
برق غيرت قلق و ذوق و عطش آرد و وجد
عزلت و غربت و تسليم و رضا آسوده
آدم آن يوم الهى و شب قدر نسبى است
كه غمايست و عمايست و هبا آسوده
شرف نفس گر آلوده نگردد به هوا
همه نور است و سرور است و بها آسوده
وادى عشق كه يكسر هيمانست و حيا
آنكه او را هيمان است و حيا آسوده
آرزويى است كه گويا نشود روزى ما
با تنى چند زاخوان صفا آسوده
گفتم ايدل مثل منصب دنياى وى چيست؟
گفت خاموش كه درويش گدا آسوده
بى نيازى تو آورد حسن را به نياز
به نماز است و به قرآن و دعا آسوده
شاعر: علامه حسن زاده آملی