نوگل نرگس
ملكوتست كه در منظر من جلوه گر است
تو بر آن باش كه بحر و بر و شمس و قمر است
مردم ديده نديده است بجز طلعت يار
در خور تثنيه نى جوهر فرد بصر است
رتبت قرب مصلى شنو از سجده همى
خط تكوينى هو هيأت آن خوش خبر است
وادى بوالهوسى نيست مگر خوف و خطر
مأمن عشق نه آن وادى خوف و خطر است
بسكه در سجف ثخينى نشنيدى سخنى
لاجرم حال تو از حال بهائم بتر است
در كف سالك ره نور ولايت گهريست
شبچراغ يد بيضاى وى اندر سفر است
شرط نسبت چوتجانس بترازوى حق است
بحث ظلم است كه در فضل على بر عمر است
نور چشم همه آن نوگل نرگس پسر است
كه بر املاك و بر افلاك و عناصر پدر است
روح آدم اگر از فوق طبيعت نبود
پس چرا از همه احكام طبيعت بدر است
فسحت عرصه قلب جبر و تيست كه وى
مهبط صورت جمعى كتاب و اثر است
بر دل از بارقه نور الهى شر رى است
حاصل عمر من اندر دو سرا اين شرر است
آن خدائى تو پرستى نه خداى حسن است
كه حسن را به خداوند خداى دگر است