سوز سحرگاهى
ديدى اى دل شرف سوز سحرگاهى را
زخداوند دل آيات دل آگاهى را
بنموده است و ربوده است چنانى كه مپرس
تا كه ديده است بر آورده دلى آهى را
هر دم از عشوه نو نور جمالش دارد
زهره سان رقص كنان از مه و تا ماهى را
بوالعجب صورت حق را به تباهى زده ايم
رو نگر نقش دل بنده اواهى را
منبع خير يكى و صور اسمائى
آن يكى راه و دگر فتنه گمراهى را
خير محض است و محال است كه شر بعرض
نبود در اثر صنع يداللهى را
حمد الله دل غمديده ما در ره دوست
نشناسد سمت آمرى و ناهى را
آنكه را كام بيك كومه نى بست خوشست
چه كند وسوسه خيمه و خرگاهى را
جان كه با منطق و حيست و سرو شست بهوش
ندهد گوش دگر ياوه افواهى را
بگدايى سر كوى تو دارم جاهى
كه بيك جو نخرم تاج شهنشاهى را
دى مرا پير جوانبخت بفرمود حسن
حذر از همدمى مرده دل ساهى را