طلعت دوست
طلعت دوست چه خوش حسن دلا را دارد
ديده را مست جمالش به تماشا دارد
يك حياتست كه رخسار همه خرم ازوست
بسكه زيباست جهان را همه زيبا دارد
آيت علم عنائى وجود صمدى است
كز ازل تا به ابد خلقت اشيا دارد
سخن دير كهن از دهن وهم نكوست
كل يوم هو فى شان تبرا دارد
بر حدوث و قدم فلسفى ديده دو بين
خط بطلان بكشد عشق چه پروا دارد
نفحاتى كه بجان مى رسد از گلشن انس
ديده غنچه دل لاله حمرا دارد
زينت بنده به پيرايه زيبنده اوست
به حيايى كه ز ستارى مولا دارد
محضر عشق مهيمن هیمان است و ادب
مكتب عشق دگر حرف الف با دارد
لو حش الله كه به هر نقطه لوح قلمش
يد بيضاى كليم و دم عيسى دارد
ديده نو گل صحرا كه به شش سو نگرد
به قضاياى رياضى چه نظرها دارد
دخت رزاز هنر ساعد سيمين صنمى
عقد عنقود زرين سان ثريا دارد
زآنچه خوانديم به آدم نرسد بوالعجبى
وآنچه ديديم و شنيديم به يكجا دارد
درس حيرت حسن از پير طريقت آموخت
لب فرو بست و بدل شورش دريا دارد