خنک آن ديده که دارد شرف ديدارش
سر تسليم بنه درقدمش بي چه و چون
بسرم کار همين است و مکن انکارش
پير داناي من آن دُرج گهرهاي سخن
که مرا آب حياتست همي گفتارش
گفت جز تخم حضوري ندهد بار وصال
خواجه در ملک دل اين تخم سعادت کارش
بوالعجب خانه پرنقش و نگاري است جهان
صنع نقّاش ببين و هنر معمارش
وارداتي که به دل ميرسد از مکمن غيب
ار بود همنفسي گو که کنم اظهارش
رهروان سوخته بي سر و بي سامانند
شرر عشق ببين و اثر اطوارش
عشق آن در يتيمي استکه درملک وجود
هرکجا مي نگرم گرم بود بازارش
ازکران تا به کران طلعت جانانه اوست
از عيان تا به نهان مصطبه آثارش
ز تجلاّي جمالش همه شيدايي او
گل او بلبل او گلبن او گلزارش
به تمنّاي وصالش همه اندر تک و پوي
نجم سرگشتة او مهر و مه دوّارش
حسن حسن زاده آملي