1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   دلى با دل حميم است و صميم است
2- - چو ارواحند خلق دسته دسته    همى پيوسته هستند و گسسته
3- دلى را با دلى پيوسته بينى    دلى را از دلى بگسسته بينى
4- در اين معنى يكى نيكو روايت   حكايت مى نمايم از برايت
5- چو بهر بيعت آمد ابن ملجم   به نزد خسرو خوبان عالم  

 

6- بنزد قطب دين و محور دل    على ماه سپهر كشور دل
7- على نور دل و تاج سر دل    على سر لوحه سر دفتر دل

8- چو مولى عارف سر القدر بود    پس از بيعت مر اورا خواهد و فرمود

9- كه بيعت كرده اى با من بيارى   جوابش داد بن ملجم كه آرى
10- دوبار ديگرش مولى چنان گفت   ميان جمع بن ملجم بر آشفت
11- كه با من از چه رو رفتارت اين است   فقط با شخص من گفتارت اين است

12- نمودم بيعت و بهر گواهى    مرا فرمان بده بر هر چه خواهى
13- بفرمود از تو از ياران مايى   نباشد جان ياران را جدايى
14- دل من با دل تو آشنا نيست    دو جان آشنا از هم جدا نيست
15- روايتهاى طينت اندرين سر    براى اهل سر آمد مفسر
16- عجب احوال دلها گونه گون است   بيا بنگر كه دلها چند و چون است
17- دلى چون آفتاب پشت ابر است   دلى مرده است و تن او را چو قبر است
18- دلى روشنتر از آب زلال است   دلى تيره تر از روى ذغال است
19- دلى استاره و ماه است و خورشيد   دلى خورشيد او را همچو ناهيد
20- دلى عرش است و ديگر فوق عرشست   كه فوق عرش را عرشت چو فرشست
21- دلى همراه با آه و انين است   دلى همچو تنور آتشين است
22- دلى چون كوره آهنگران است   دلى چون قله آتش فشان است
23- دلى افسرده و سرد است چون يخ   سفر از مزبله دارد به مطبخ ‌
24 زمطبخ باز آيد تا به مبرز    جز اين راهى نپيموده است يك گز
25- غرض اى همدل پاكيزه خويم   كه اينك با تو باشد گفتگويم
26- چو دلها را خدا از گل سرشته است   بدلها مهر يكديگر نوشته است

27- دلت را با دل من آشنا كرد    نه تو كردى نه من كردم خدا كرد

28- درون سينه ام در هيچ حالى    نبينم باشد از مهر تو خالى
29- دل از دوران نزديكش ببالد    زنزديكان دور خود بنالد
30- چو روح ما بود نور مجرد    درين ظرف زمان نبود مقيد
31- نه از طى مراحل در عذابست   نه از بعد منازل در حجابست
32- كى عنقاى عرشى آشيانست   رسد جايى كه بى نام و نشانست

33- يكى سيمرغ رضوان جايگاهست   كه صد سيمرغ او را پركاهست
34- ببين اين گوهرى كه خاك زاداست   بسيط است و مبرى از فساد است
35- مركب را كه چندين آخشيج است   تباهى در كيمن او بسيج است
36- كه بتواند زخاك مرده بيرون   نمايد زنده اى بى چند و بيچون
37- كه بتواند زخاك مرده خارج    نمايد زنده اى را ذوالمعارج
38- بيابد رتبت فوق تجرد    رسد تا فيض اول در تو حد
39- پس آنگه ما سوى گردد شجونش   چنانكه حق تعالى و شئونش
40- حديث من رآنى قدراى الله    ترا در اين معانى ميبرد راه
41- بلى انسان بالفعل است و كامل   كه او را اين توحد گشت حاصل
42- چو بيند خويشتن را نور مرشوش   سلونى گويد از سرها رود هوش
43- بپرسيد هر چه مى پرسيد فى الحال   منم جبريل و اسرافيل و ميكال
44- منم اسحق و ابراهيم و يعقوب   منم موسى و هود و نوح و ايوب

45- بصورت هم نشين با شمايم    به معنى انبياء و اوليايم
46- به تن فرشى بدل عرشى منم من   حجاب عرش دل شد پرده تن
4- بظاهر اندرين منزل مقيمم    بباطن حامل عرش عظيمم
48- قلم مى باشم و لوح الهى    ازين لوح و قلم هرچه كه خواهى
49- ندارد باورش نادان بى نور    چه بيند چشم كور از چشمه هور
50- قلم از صنع تصوير معانى    به لوح دل دهد نقش جهانى
51- ز تصويرش اگر آيد به تقرير   كه را ياراى تسويد است و تحرير
52- هزاران مثل آنچه ديده بيند    تمثلهاى آن بر دل نشيند