۱- به بسم الله الرحمن الرحيم است كه خود حب بقا امر حكيم است
2- دل هر ذره اى حب بقاء است مرا ورا نفرت از حرف فناء است
3- بود حب بقا مهر الهى كه خورده بر دل مه تا به ماهى
4- ازين حب بقا دارم بخاطر شده تعبير عشق اندر دفاتر
5- تو خواهى عشق خوان و خواهيش حب تو خواهى مغز دان و خواهيش لب
6- جهان در سير حبى شد هويدا تو مى گو جمله شد از عشق پيدا
7- نباشد غير حبى هيچ سيرى نه خود سير است عشق و نيست غيرى
8- بقا را گرنه اصلى پايدار است چرا دهرى گريزان از بواراست
9- چرا از ترس ضعف و بيم مردن همى جوع البقر دارد بخوردن
10- به پندارش اگر هستى بباد است چرا حب بقايش در نهاد است
11- ملايم را، چو او را هست نافع نمايد جلب و جزاور است دافع
12- اگر حب بقايش ناپسند است چرا از فكر مرگش در گزند است
13- زمرگش آنچنان اندر هراست است كه مومن را بمردن التماست است
14- چه انرا مرگ او اصل حجيم است مراين راروح و جنات نعيم است
15- غرض اين منطق دهرى دونست چو فكر سرنگونش واژگون است
16- كه باشد زيستن از بهر خوردن بكون سگ بدن بهتر زمردن
17-- زدهرى بگذر از حب بقاگو بعشق و عاشقى با خدا گو
18- زذره گير تا شمش و مجره بعشق و عاشقى باشند درده
19- برو بر خوان اتينا طانعين را جواب اسمانها و زمين را
20- كه تا حب بقا را نيك دانى كه سارى هست در عالمى و دانى
21- سخن نبويش و ميكن حلقه گوش مبادا آنكه بنمايى فراموش
22- دهان مغتندى باب بقاء است بقاى مغتندى اندر غذا است
23- غذا مراسم باقى راست ضامن كه حب او بود در جمله كامن
24- غذا كوضامن باقى است ايدوست چه نيكو خود سادان اوست
25- زسجاد است اين تحفه مخلوق همه از سفره حق اند مرزوق
26- ببين از عقل اول تا هيولى چه باشد رزقشان از حق تعالى
27- بود بر سفره اش از مغز تا پوست يكايك مغنتدى از سفره اوست
28- چو يك نور است در عالمى و دانى غذاى جمله را از اين نور دانى
29- چو رزق هر يكى نور وجود است به شكر رازقش اندر سجود است
30- بر اين خوان كرم از دشمن و دوست همه مرزوق رزق رحمت اوست
31- ازين سفره چه شيطان و چه آدم باذن حق غذا گيرند با هم
32- كه باشد رحمت رحمانى عام بيا اندر رحيمى اى نكو فام
33- كه اين خوان خوانين الهى است چه آنانرا دل پر سوز و آهى است
34- بلى اين سفره خاص است نى عام غذايش را ببايد پخته نى خام
35- بر ين خوان آنكسى بنشتسه باشد كه مى بايد دلش بشكسته باشد
36- ترا حب مقام و جاه دنيا فرو آورده از اعلى به ادنى
37- قساوت بر دل تو چيره گشته دو ديده تيره و سر خير گشته
38- ترا با حكم حق دائم جدال است شب و روزت بصرف قيل و قال است
39- به مشتى اعتبارات مجازى كنى شعبده و شب خيمه بازى
40- مثله كمثل الحمار است كجايش بر سر اين سفره بار است
41- غذاى عام خام است و بود پوست غذاى خاص مغز است و چه نيكوست
42- دراين معنى نكرد در كاه و گندم چه مى باشند غذاى گاو و مردم
43- غذا در مغتذى يابد تخلل بدقت اندر آن بنما تعقل
44- غذا در مغتذيش مختفى هست و يانى اختفايش متنفى هست
45- غذاى مغتذى او را قوام است و يا شرط ظهورش بالتمام است
46- غرض از اختفاد انتفا چيست در اطلاق غذا هم مد عاچيست
47- تخلل راز خلقت اشتقاق است جليل و با خليلش را وفاق است
48- بود اين نكته ها بسيار باريك كه بى اندازه روشن هست و تاريك
49- سخن دارم ولى اى مرد عاقل غذا را مى نهند از بهر آكل
50- برايت سفره اى گسترده باشد طعام آن حيات مكرده باشد
51- طعامى خور كه جانت زنده گردد چو خورشيد فلك تابنده گردد
52- اگر از ملت پاك خليلى چرا در وجود حق دارى بخيلى
53- تو از چشم دل باريك و تاريك نمى بيند مگر تاريك و باريك
54- ترا از رفتى و بخلى چه خواهش كه خواهى رحمة الله را بكامش
55- بكار حق اصيلى ياد خيلى چرا بر سفره اش دارى بخيلى
56- و آخرون مرجون نخواندى كه اندر نكبت بخلت بماندى
57- استوسع رحمة الله الواسعة فلا تقبلك منه الفاجعه
58- حديثى خوش بخاطرر اوفتاده است پيمبر در نمازش ايستاده است
59- كه اعرابى بگفتى در نمازش بحق سبحانه گاه نيازش
60- الهى مر مرا او را با پيمبر ترحم كن مكن بر شخص ديگر
61- رسول الله پس از تسليم وى را بفرمود از سر تعليم وى را
62- كلامى را كه حيف است گفت چون در كه واسع راهمى كردى تحجر
63- چو اعرابى مقدسهاى خشك اند كه يكسر پشك و جز آنها كه مشك اند
64- گرفتى دفتر دل را به بازى بيا بگذرز اطوا مجازى
65- دلت از فيض حق فضفاض گروه چو ابر رحمتش فياض گردد
66- صفا يابى زالفاظ كتابى كه گرديند بر جانت حجابى
67- كه العلم حجاب الله الاكبر بود اين اصطلاحاتت سراسر
68- زتبن نقش اوراق و دفاتر چنان اكنده اى انبار خاطر
69- كه جاى نور علم يقذف الله نيابى اندرين انبار پركاه
70- نه ان پيغمبر ختمى مابست كه جان پاك او ام الكتاب است
71- نه حرفى خواند و نى خطى نوشته است وليكن ما سوى دردى سرشته است
72- چو جان انبيابى نقش و ساده است خدا در وى حقايق را نهاده است
73- بسى از اوليا بى رنج تعليم كه شد مالك قاب هشت اقليم
74- ببايد بود دانم در حضورش كه تابينى تجليهاى نورش
75- بيك معنى ترا فكر حضورى نيارد قرب باشد عين دورى
76- مقام تو فراتر از حضور است اگر چه محضر الله نور است
77- حضورى تا طلب دارى زدوريست حضورى را كجا حرف حضوريست
78- حضورى محو در غرجلال است حضورى مات در حسن جمال است
79- حضورى را فواد مستهام است حضورى را مقام لا مقام است
80- هر آنكو ملت پاك خليل است مر او را خلت رب جليل است
81- خليل آسا بگو و جهت وجهى كه تا از كثرت پندار بجهى
82- مفاد لا احب الا فلين است كه باقى وجه رب العالمين است
83- سخن بينوش و بسپارش خاطر كه فرق منفطر چسبود زفاطر
84- عرب گويد انفطرت الانوار من اعضان الشجر اى مرد بيدار
85- نه اغصان از شجر يابد رهايى نه انوار است و اغصان را جدايى
86- اگر انوار و اغصان جز شجر نيست خدا هست و دگر حرف دگر نيست
87- زمين انوار و اغصانش سماوات شجر هم فاطر واجب بالذات
88- چو هر فرعى باصلش عين وصل است غذاى فرع هم از عين اصل است
89- ترا فرع شجر از وى نمونه است غذاى ممكن از واجب چگونه است
90- چو ابراهيم و يوسف باش ذاكر جناب حق تعالى را به فاطر
91- كه بى دور و تسلسلهاى فكرى بيابى دولت توحيد فطرى
92- ترا صد شبهه ابن كمو نه نماند خر دلى بهر نمونه
93- ببينى بى زهر چون و چرائى خدا هست و كند كار خدائى
94- درين مشهد رسيدى بى كم و كاست به برهانى كه صديقان حق راست
95- اشارات ار چه در خسن صناعت مرا و رابيگمان باشد براعت
96- وليكن از ره مفهوم موجود به زعمش راه صديقانه پيمود
97- كجا برهان صديقين و مفهوم حديث ظل و ذى ظل است معلوم
98- چو انسان است پيدا و نهائى براى هر يكى دارد دهانى
99- گر اين پنهان و پيدا را يك اسم است طلسمى هست كوراجان و جسم است
100- طلسمى باشد از سر الهى كه مثل او نيابى كارگاهى
101- بلى اين اسم را جسمى و جانى است كه هر يك را غذايى و دهانى است
102- دهان و گوش ما هر يك دهان است كه آن بهترين و اين بهر جانست
103- بداند انكه در علم است راسخ غذا با مغتندى باشد مسانخ
104- تبارك حسن تدبير الهى تعالى لطف تقدير الهى
105- همه لذات حيوانى زمانى است به همراه زمان آنى و فانى است
106- ولى از بهر عقلانى بكارند ترا لذات عقلى پايدارند
107- زمان از رحمت پروردگار است زمانى بهر كسب پايدار است
108- نباشد ارزمان و ارزمانى چگونه نقش بند و زندگانى
109- زمان اندر نظام آفرينش وجودى واجب است درگاه بينش
110- چو عقل اول است در صنع هستى چو آيى از بلندى سوى پستى
111- اگر غفلت نباشد در ميانه بهشت است اين زمانى و زمانه
112- تعالو را شنو از حق تعالى ترا دعوت نمايد سوى بالا
113- بيا بالا بسوى سفره خاص بيابى لذت و فاتحه تا آخر ناست
114- بود اين سفره اش بى هيچ وسواست زبد و فاتحه تا آخر ناست
115- قلم را اهتزازى در مريد است كه اندر وصف قران مجيد است