1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه عارف محى عظم رميم است
2- چو خود اسم ولى كردگار است   نفخت فيه من روحى شعار است
3- بنفخى جان دهد بر شكل بيجان   خرد از او چو مار سله پيچان
4- بگاو مرده با پايش كندهى   از آن هى گاو مرده ميشود حى
5- به امرش شير پرده شير گردد   بغرد دردم آدم گير گردد
6- زگل سازد همى بر هيات طير   دهد در او شود طير و كند سير

7- براى مس سر اسم محيى   بخواهد از خدايش كيف تحيى
8- به اذن او بيابد رهنمون را   بگيرد چار مرغ گونه گون را
9- چه مرغان شگفت پرفسوسى   ز نسر و بط و طاوس و خروسى
10- نمايد هر يكى را پاره پاره   به رهر كوهى نهد جزئى دوباره
11- بخواند نام آنان را به آواز   كه دردم هر چهار آيد بپرواز
12- ترا هر چار مرغ نهادست   كه روحت از عروجش ‍ اوفتادست
13- تراتا خست نفس است بطى   كه بالاى دلجن در بحر و شطى
14- همى جو شد ز شهوت و يك دانى   زخارف آن طاوس است و آنى
15- چو نسرى كركس مردار خوارى   ببين اندر نهاد خود چه دارى
16- بكش اين چار مرغ بى ادب را   كه تا يابى حيات بوالعجب را
17- عزيز من حيات تو الهى است   كه عقل و نقل دو عدل گواهى است
18- طبيعت بر حياتت گشت حاكم   نباشد جز تو بر نفس تو ظالم
19- تو انسانى چرا امر دار خوارى   چرا از سفره خود بركنارى
20- غذاى تو چرا لاى دلجن شد   طباع تو بط و زاغ و زعن شد
21 - زخارف همچو شهوت شد حجاب   كه شد از دست تو حق و حسابت
22- ترا شهوت بقرب دوست بايد   بدانچه وصف و خلق اوست بايد
23- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه عارف صاحب خلق عظيم است
24- ترا زينت بود نام الهى   به از اين تاج كر مناچه خواهى
25- بيا نفس پليدت را ادب كن   حيات خود الهى را طلب كن
26- بيابى عيسوى مشرب بسى را   چو عيسى مى كند احياى موتى
27- ولى اسمى زاسماى الهى است   كه او را دولت نامتناهى است
28- چه در دنيا و در عقبى ولى است   لسان صدق يوسف نبى است
29- نبى نبود زاسماى الهى   لذا آمد نبوت را تناهى
30- نبى است و ولى مشكوة و مصباح   ازين دو نور اشباح است و ارواح
31- چو در تو اسم باطن اسم ظاهر   يكايك را مقاماتى است باهر
32- بظاهر تجليت آمد دتارت   بباطن تحليت باشد شعارت
33- نبى را اسم ظاهر هست حاكم   ولى را باطن حاكم هست دانم
34- نبى بايد ولى باشد ولى نه   كه مى شايد نبى باشد نبى نه
35- زمشكوة است و از نور ولايت   هر آن فتحى كه پيش آيد برايت
36- جمال قلب تو از نور مشكوة   درخشد همچو از خورشيد مراة
37- ولايت سارى اندر ما سوايت   كه آن فيض نخستين خدايست
38
- چو حق سجانه نور بسيط است   و ليكن آن محاط و اين محيط است
39- هر آن رسمى كه از اسم محيط است   چو نقشى روى آن نور بسيط است
40- تعالى الله ز وسع قلب عارف   بدان حدى در او گنجد معارف
41- كه گردد مظهر اسم محيطش   شود آن رق منشور بسيطش
42- به بسم الله بگشاد دفتر دل                        كه بينى عرصه پهناور دل