آن كه در اعضاء و جوارح آشكار و پنهانش به‏ خوبى عميق و دقيق شود و به ويژه اگر در علم شريف تشريح دست داشته باشد، هر يك را با صنعى پيراسته، و اندازه اى بايسته، و شكلى شايسته، و زيبائى اى دل خواسته، و نظمى آراسته به شگفتى تمام تماشا مى كند، و به يقين اذعان مى نمايد به از آن كه هستند تصور شدنى نيست.
آنگاه هر فعلى از افعال خود را به قوه اى خاص و عضوى به خصوص اسناد دهد. و گاهى در مقام اسناد بدانها اشارت كند كه مثلا:
با اين دو ديده ام و شنيده ام، و دست بر چشم و گوش خود نهد، و در عين حال با اندك التفاتى اعتراف كند كه هيچيك در فعل خود استقلال وجودى ندارد، چنان كه مرده اى را مى نگرد كه همه اندام او به جاى خوداند ولى آثار زنده ندارند، بلكه پس از چندى از يكديگر گسيخته شوند و زيبائى خود را از دست دهند و تباه گردند، به حدى كه آن پيكر سبب انس و الفت، حال موجب خوف و نفرت شده است.
لذا ايجاد افعال و آثار را از ديگرى يابد، و ميان‏ ايجاد و اسناد فرق گذارد كه ايجاد از گوهرى به نام نفس و روح است و اسناد به قوى و اعضاء. و كثرتش را به يك وحدت استوار، و در فعل به اختيار يابد، نه كثرتى كه يكى جابر، و ديگران مجبورند، بلكه يكى رب و ديگران مربوبند.
و نه كثرتى كه هر يك متفرد در افعال و ممتاز و منحاز از ديگرى به استقلال است بلكه يكى مطلق و ديگران مقيد و شئون اويند.
و نه وحدتى كه منكر كثرت و مجالى و مظاهر نفس شود، ازيرا كه رب بى مظاهر را معنى نبود.
لاجرم وجود قوى و اعضاء را به لغو و فضول نسبت نكند بلكه حق داند و با نبودن يكى از آنها نفس را در كارش مختل يابد، اما وحدت در كثرت و كثرت در وحدت بيند: وحدتى قاهر و محيط و كثرتى مقهور و محاط.
پس سفرى از خود به نظام احسن هستى كند، و به توحيد حقيقى قرآنى كه غايت آمال عارفان است رسد، و به لطيفه «بحول الله و قوته» در مقام ايجاد، و «اقوم و اقعد» در مرتبت اسناد پى برد.
و از اينجا جبرى را به افراط، و تفويضى را به تفريط ژاژخاى يابد، و حكم عدل امر بين الامرين را بر جان و دل نشاند، و به حق بودن كلمات نورى وجودى و قيام آنها به رب مطلق و معيت قيوميه رب مطلق بر آنها آگاه گردد، و به سر (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ واقف، و به معرفت اثر بسيار بسيار نفيس: «من عرف نفسه عرف ربه»، عارف شود.