آن كس كه گمان مى برد كه مرگ دردى فراوان دارد به گونه اى كه غير از درد امراض مى باشد گمانى نادرست برده است ؛ زيرا درد به ادراك حى است ، و جسمى كه در وى اثر نفس نباشد ادراك نمى كند، پس دردى نمى كشد، بنابراين مرگى كه جدايى نفس از بدن است دردى براى وى ندارد و اما آن كس كه از مرگ به خاطر عقاب مى هراسد، پس وى از مرگ نمى هراسد، بلكه از عقاب مى ترسد، پس وى به گناهانى معترف است كه بر آنها استحقاق عقاب پيدا كرده است ، و او با اين حال معترف به حاكمى عادل است كه بر گناهان عقاب مى كند، بنابراين وى از ذنوب خود ترسان است ، نه از مرگ و از همين نيز فهميده مى شود كه هر كس از موت به دليل تحير مى هراسد و نمى داند كه بعد از مرگ بر چه چيزى وارد مى شود، او از افعال بد و گناهان خود هراسان است و نه از مرگ !
و آن كس كه از مرگ مى هراسد؛ زيرا از اموالى كه بر جاى گذاشته متاسف است ، پس بايد براى وى روشن نمود كه غم خوردن بر چيزى كه چاره اى از وقوع آن نيست فايده اى ندارد، و هر كائنى ناگزير فاسد است ، پس اگر روا باشد كه انسان در اينجا به بقاى ابدى باقى باشد بايد كسانى كه پيش از ما بودند باقى مى بودند، و اگر مردم از ابتدا تا كنون باقى مى ماندند و نمى مردند، زمين گنجايى آنها را نداشت ، پس مردن حكمت بالغه الهى و عدل بسط يافته به تدبير محكم امرى صواب است كه از آن عدول ممكن نيست و غايت وجود است كه بالاتر از آن متصور نيست ، پس هراسان از مرگ هراسان از عدالت و حكمت خداست ، بلكه وى ترسان از وجود و عطاى خداوندى است ، بنابراين مرگ بد نيست و هراس از مرگ بد است ؛ زيرا آن كس كه از وى مى ترسد به مرگ و به خويشتن نادان است

 

منبع:عيون مسائل نفس و شرح آن ، ج 2، ص 355.