من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها مىكنى اى خاك درت تاج سرم
در جلسه درس آن جناب(علامه رفیعی قزوینی) شركت كردم، دو درس مىفرمود: يكى معقول كه كتاب اسفار بود، و ديگرى درس خارج فقه. چون شروع به تقرير درس فرمود، گويى درياى متلاطم و بحر زخّارى به حرف آمد. در اثناى تقرير چه كدها و مفاتيح علمى كه امّهات و اصول معارف اصيل انسانى و قرآنىاند، از بيانات و اشارات او استفاده مىكرديم؛ و همچنين از دقّت و باريكبينى و نازكيابى ايشان در مسائل فقهى.
در اين انديشه افتادم كه اين بزرگمرد در قزوين به سر مىبرد- نهنگ آن به كه با دريا ستيزد- بايد در آنجا چه شاگردانى داشته باشد و چه كسانى را تربيت كرده باشد كه از اين شخصيت جهانى بهره ها برده اند. جلسه درس آن روز به پايان رسيد و به مدرسه مروى برگشتم و درسها را نوشتيم و يادداشت كرديم. فردا كه به محضر استاد علّامه شعرانى رسيديم، پرسيدند به درس آقاى قزوينى شركت كردهايد؟ عرض كردم در كنار درياى ديگرى نشستهام. فرمودند آن محضر را مغتنم بدار.
هفته اى به سر نيامد كه بعد از درس به من اشاره فرمود: شما باشيد. آقايان همدرس رفتند و بنده برخاستم به نزديكش آمدم و خم شدم و زانويش را بوسيدم و گفتم آقا جان امرى داريد؟ فرمود: خواستم از شما حال بپرسم و از درسها و اساتيد شما باخبر باشم.
عرض كردم فعلا در محضر اين عزيزان: آقا ميرزا ابو الحسن شعرانى، آقا شيخ محمّد تقى آملى، آقا ميرزا أحمد آشتيانى، آقا شيخ محمد حسين فاضل تونى، و آقا ميرزا مهدى إلهى قمشه اى به معقول و منقول و تفسير و هيئت و رياضيات و طبّ اشتغال دارم. سپس از يك يك آنان و درس من در محضرشان استفسار فرمود، تا سخنم بدين جا رسيد كه اكنون در طبّ شرح اسباب، و در هيئت استدلالى به ترتيب كلاسيكى مجسطى بطليموس به تحرير خواجه طوسى را در محضر استاد شعرانى درس مىخوانم. بسيار از علّامه شعرانى شگفتى نمود و گفت: آفرين، ايشان چنين كسى است؟! بعد از آن از درسهاى ديگرم پرسيد و پاسخ شنيد و فرمود: «همين، خواستم از شما باخبر باشم». رخصت طلبيدم و برخاستم.
هفته دوم آمد و يك دو روزى بگذشت و باز بعد از درس به من اشاره كرد كه شما باشيد. من نشستم و رفقا رفتند و فرمود: شما اظهار داشتيد كه شرح قيصرى بر فصوص الحكم را در محضر آقاى فاضل تونى درس خواندهايد. گفتم: آرى. فرمود:
مصباح الأنس را درس خواندهايد؟ گفتم: خير. فرمود: حاضر هستيد كه مصباح الأنس را با هم، مشروط به اين كه دو به دو من و شما باشيم، مباحثه كنيم؟ دست و زانويش را بوسيدم و اشك شوق در چشمم حلقه زد و عرض كردم:
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها مىكنى اى خاك درت تاج سرم
منبع: کلمه 570- هزار و یک کلمه