علامه حسن زاده آملی: این غزل یادی از روزگار جوانی است که در مدرسه مرحوم حاج ابوالفتح در تهران به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم، در شبی از برکت صفای تنهایی و جوانی و شب زنده داری آن را بدین صورت سروده ام:
چشم گر غیر تورا بیند بدونش سر کنم
دل اگر نبود به یادت از نهادم در کنم
دست گر سوی کسی خواهد رود او را زتن
قطع بنمایم به بی دستی جهانی سر کنم
گر به سوی کوی غیرت پای را باشد گذر
در میان آتشش بنهاده خاکستر کنم
گر نباشد گوش من اندر پی فرمان تو
بی شکی این هر دو گوشم را به آنی کر کنم
گر زبان غافل شود از ذکر تو ناید به کار
بازوی قدرت به کار آرم ز بیخش بر کنم
لوح دل را محو بنمایم ز یاد این و آن
نام نیکوی تو را بالا سرم افسر کنم
خانه فرعون از نام تو بُد مَهد امان
من که دارم خانه دل نام تو چون سر کنم
بی زبان و دست و پا و چشم و گوش آیم به سوت
گر رسد دست من از این کار هم برتر کنم
در دو عالم افتخارم بس تویی مولای من
ای خوش آن ساعت که از شوق تو چشمی تر کنم
چون تویی باشی مرا یار عزیز و مهربان
ظلم باشد دیو را با خویشتن همسر کنم
من که دانم تو بصیری و لطیفی و علیم
چون توانم در حضورت کاری از منکر کنم
آنچه دیدی از حسن بگذر خداوندا که وی
ناله دارد رو سیه چون رو صف محشر کنم
هزارویک کلمه/کلمه 842/ج7/ص201