... در اين مبحث مىخواهيم ثابت كنيم نفوس حيوانيه اعم از انسان و غير انسان مجرد است؛ يعنى حلول در يكى از اعضا ننموده مانند قوه شامه و باصره كه به پراكنده شدن عضو از بين برود. مشّائين در اين مسأله مخالفند، يعنى مىگويند نفس حيوانى منطبع و از اعراض جسم است و ليكن بسيارى از حكماى اسلام قائل به تجرد آن شدهاند بلكه بعضى از فلاسفه اروپا مانند «فالاماريون» دليل بر تجرد هر مدركى آورده است.
ادلهاى كه صدر المتالهين در كتاب اسفار { اسفار، ج 8، ص 42- 44، چاپ 9 جلدى. } ذكر نموده است، اول اينكه حيوان به واسطه استيلاى حرارت بدنش لا ينقطع در تغيير است به طورى كه احتياج به غذا اثبات اين مطلب را مىكند و ليكن شخص او از اول حيات تا آخر آن باقى است.
به اين دليل فلاماريون در اول كتاب خود موسوم به مجهول و مسائل روحى اشاره كرده مىگويد:
اتحاد هميشگى- من- با وجود تغيير و تبديل دائمى ماده مغز ... اثبات مىكند وجود روحانى روح ما و بقاى آن را بعد از فناى اعضاى بدنى. انتهى.
و چنان كه معلوم است اين دليل در حيوان نيز جارى است.
دوم اينكه بعد از اثبات وحدت و مغايرت نفس با مزاج و قوا يا قوهاى است على حده و در عضوى از اعضاى بدن مانند مغز حلول نموده يا مجرد از بدن است. و به هر حال معلوم است كه حيوان وجود خود را ادراك مىنمايد و اگر نفس حيوان، يعنى آن قوه كه مجمع همه ادراكات و ارادات حيوانيه است، در عضوى مانند مغز قرار داشته باشد عالم به وجود خويش نخواهد بود چون هيچ قوه جسمانى خودش را درك نمىكند؛ مثلا چشم خود را نمىبيند و انگشت زبرى و درشتى خود را بلا واسطه به قوه لامسه ادراك نمىنمايد، براى اينكه قوه جسمانى اگر بخواهد چيزى را ادراك كند بايد مدرك در آن تأثيرى كند و به عبارت ديگر يك نوع فشارى بر مدرك وارد آورد و چون خود جسم در خود تأثيرى نمىكند اين است كه خود را درك نمىنمايد. و بنابراين، آن قوه كه در حيوان مجمع ارادات و ادراكات اوست در هيچ عضوى از اعضاى وى حلول ننموده و مجرد است.
بنابر تقرير فوق، كسى نمىتواند بگويد كه علم حيوان به وجود خويش به اين است كه بدن خود را مىبيند؛ چون در مبحث سابق بيان كرديم كه در حيوان يك قوه ديگر غير از قواى پراكنده كه هر يك منصب مخصوصى دارند و غير از بدن است كه او مجمع همه است و آن قوه را مىگوييم كه مدرك خويش است و در اين مبحث ثابت مىنماييم كه در هيچ عضوى نيست.
منبع : هزار و یک کلمه ؛ علامه حسن زاده آملی