معاويه بن ابى سفيان ، زمانى كه عبدالله بن ابى محجن ثقفى به او مى گويد: ((من از نزد آن نادان و ترسوى بخيل ، يعنى پسر ابوطالب نزد تو آمده ام ))، در جوابش مى گويد:
((تو ديگر كه هستى ؟ آيا مى دانى چه مى گويى ؟!
اما اين كه گفتى او نادان است ، به خدا قسم ! اگر زبان و عقل تمام مردم يكى شود، زبان على ، با آن برابرى كند!
و اين كه گفتى : او ترسوست ، مادرت به عزايت بنشيند! آيا كسى را سراغ دارى كه با او جنگيده و جان خود را از دست نداده باشد؟!
و بالاخره ، اين كه او را بخيل خواندى ، به خدا قسم ! اگر او را دو خانه باشد؛ يكى از طلا و يك از كاه ، خانه طلايى اش را قبل از خانه كاهى ، مى بخشد!))
ثقفى چون چنين شنيد، گفت : ((پس چرا با او مى جنگى ؟))
معاويه پاسخ داد: ((براى خون عثمان ، و اين انگشتر كه در دست هر كه رود، به او مقام و ارزش ، و به اهل و عيالش ، آسايش و فراخ بالى و ثروت دهد)).
ثقفى كه اين سخن را از او مى شنود، و سپس بازگشته و به على عليه السلام مى پيوندد و خطاب به ايشان عرض مى كند: مرا در گناه خود واگذار كه نه به دنيا رسيدم و نه به آخرت ! على عليه السلام خنديده ، مى فرمايد: انت منها على راس امرك و انما ياخذ الله العباد باحد الا مرين .