ز لطف تو دگر نبود فنايم براى تو ابد باشد بقايم
ادله تجرد نفس ناطقه ، دال بر ابديت آن است .
عطا كردى ز الطاف خدايى مرا اين منصب فقر و گدايى
ز احسانت مرا آواره كردى گرفتار دلم يكباره كردى
دل من شد چو يك زنبور خانه ز بس از داغ تو دارد نشانه
چه شيرين است داغت كآتشين است
فداى تو شوم كه داغت اين است
در ابيات تبرى حضرتش آمده است كه :
ته تير كه بدل هنيشته چنه خواره زخمى كه تو بَزويى چى مزه داره
دشمن گرمى نرمى چى ناگواره آمى كه تُنى كُنه وِنِه بلاره
يعنى تير تو كه به دل بنشيند چقدر خوب است و زخمى كه تو بزنى چقدر مزه دارد، دشمن اگر با گرمى و نرمى هم با من برخورد كند چقدر برايم ناگوار است ولى دوست كه تندى هم بنمايد من قربان او مى شوم .
در واقعه 6 از رساله عرشى ((انسانى در عرف عرفان )) فرمود:
((در سحر شب يكشنبه 12 ج 1 سنه 1389 ه ق = 5/5/1348 ه ق ، بعد از اداى نافله شب و نافله و فريضه صبح ، در اربعينى كه ذكر جلاله ((الله )) را هر روز بعد از نماز صبح بعددى خاص داشتم ، بعد از اين ذكر به توجه نشستم كه ناگهان جذبه و حالتى دست داد و بدن به طورى به صدا در آمد و مى لرزيد آنچنان صدايى كه مثلا تراكتور روى سنگهاى درشت و جاده ناهموار مى رود، ديدم كه جانم از بدنم مفارقت كرد و متصاعد شد ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت رفت در ميان خانه اى هستم كه تيرهاى آن همه چوبى و نجارى شده است ، ولى من در اين خانه مانند پرنده اى كه در خانه اى در بسته گرفتار شده است و به اين طرف و آن طرف پرواز مى كند و راه خروج نمى يابد، تخمينا در مدت يك ربع ساعت گرفتار بودم و به اين سو و آن سو مى شتافتم ، ديدم در اين خانه زندانيم نمى توانم بدر بروم ، سخنى از گوينده اى شنيدم و خود او را نديدم كه به من گفت اين محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زياد و بيخود تو است ، چرا حرفها را نمى پايى ؟
من در آن حال چندين بار خداى متعال را به پيغمبر خاتم براى نجاتم قسم داده ام و به تضرع و زارى افتادم كه ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد كه ديدم دريچه اى كه يك شخص آدم بتواند بدر رود برويم گشوده شد از آنجا در رفتم ، و پس از بدر آمدن چندى به سوى مشرق در طيران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم .
و هنگامى كه از آن حبس رهايى يافتم از خانه بدر آمدن آن خانه را بسيار بزرگ و مجلل ديدم كه در ميان باغى بنا شده است و آن باغ را نهايت نبود و آن را درختهاى گوناگون پر از شكوفه سفيد بود كه در عمرم چنان منظره اى نديدم .
و مى بينم كه به اندازه ارتفاع درختها در هوا سير مى كنم به گونه اى كه رويم يعنى مقاديم بدنم همه بسوى آسمان است و پشت بسوى زمين ، و به اراده و همت و فرمان خود نشيب و فراز دارم . و بسيار خداى متعال را به پيغمبر خاتم و همه انبياء قسم مى دادم كه كشف حقائقى برايم دست دهد، در همين حال به خود آمدم .
آن محبوس بودن چند دقيقه بسيار در من اثر بد گذشت به گونه اى كه بدنم خسته و كوفته شده است و سرم و شانه هايم همه سخت درد گرفت ، و قلب به شدت مى زد.)) انتهى .
منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح:استاد صمدی آملی