تاریخ انتشار: 1400/08/13     
گنجينه گوهر روان

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

سپاس و ستايش ذو الجلال و الإكرام را كه آدم را يگانه نگارخانه حسن صورت خود آفريده است، و قرآن دل‏آرا را جلاى جان و روان وى نهاده است.

درود و نيايش بر فرستادگانش بويژه بر ختم آنان محمّد مصطفى و دودمانش كه از جمال نفس مكتفى خود، سرخيل خوبانند؛ و از كمال عقل مستفاد خود، قافله سالار آدميان و انسان العين عين انسانند؛ و هم بر همه كسانى كه همراه و پيرو آنند.

و بعد همى گويد بنده اميدوار به خداى متعالى حسن حسن‏زاده آملى كه اين دفتر معانى به نام‏ «گنجينه گوهر روان» آكنده از برهان تجرّد گوهر روان است كه به ساليانى دراز در اثناى تدريس معارف از نوشته‏هاى پيشينيان يافته‏ايم، و در آن به رشته نظم و نضد خاص گرد آورده ‏ايم، و بسى غرر و درر و غوالى لآلى بر آن افزوده‏ايم، و بر يك مقدمه و چهار فصل و يك خاتمه، خاتمه داده ‏ايم، و بر جمعى از نفوس شيّقه و شيفته به كمال در آمل مازندران كه از دوستان صاحبدل و فاضل اين راجى به رحمت بارى تعالى‏ اند تدريس و القاء و املاء كرده ‏ايم.

گنجينه گوهر روان

 

بساخت و چهره به خوبى پرداخت، و مانند ماه دو هفته برافروخت و ديده به مدرسه‏ها دوخت، و دل به صاحب‏نظران باخت، و مست از خانه به بيرون تاخت، كه ناگهان خروش سروش به گوش هوش رسيد كه:

نورى كه بسرعتش روان است‏

 

«گنجينه گوهر روان» است‏

گنجينه زاد زندگانى‏

 

گنجينه عمر جاودانى‏

گنجينه دفتر معانى‏

 

گنجينه گنج آسمانى‏

گنجينه شبچراغ عالم‏

 

نور دل و ديدگان آدم‏

گنجى كه چو مهر و مه درخشد

 

تا نور به نوريان ببخشد

گنجى كه مجرّد و مصفّى است‏

 

نور صمدى حق تعالى است‏

نورى كه ز صنع حسن مطلق‏

 

كس نيست چنو ز حسن مشتق‏

نورى كه فروغ او فروزد

 

تا ريشه جهل را بسوزد

نورى به شروق برتر از برق‏

 

نورى كه گرفته غرب تا شرق‏

از لطف حقيقة الحقائق‏

 

گنجينه پر است از دقائق‏

اين يك اثر است نيك فرجام‏

 

كز دست حسن گرفت انجام‏

باشد كه عطا كند خدايش‏

 

در اجر و جزاى او لقايش‏

هر چند ز كار خويش خسته است‏

 

طرفى ز حيات دل نبسته است‏

ليكن چو خدا كند خدايى‏

 

شاهنشه دل شود گدايى‏

يك جلوه اگر كند نثارش‏

 

صد مهر و مه‏اند شرمسارش‏

     

 

مقدّمه: [صد كلمه در معرفت نفس‏]

در علوم اصيل عقلى و اصول معارف حقيقى، پس از معرفت حق سبحانه هيچ موضوعى براى انسان به پايه أهمّيت معرفت نفس- اعنى روانشناسى- نيست، زيرا كه اساس ديندارى و رستگارى است؛ قوله سبحانه: وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها* فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها* قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها* وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها.

وقتى از قلم راقم به اقتضاى حال يكصد كلمه در تشويق و تهييج به معرفت نفس مسطور افتاد، اكنون آن را به رجاى اين كه نفوس مستعدّه را مفيد افتد در مفتتح گنجينه مى‏نگاريم:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد للّه ربّ العالمين اين صد كلمه كه صد دانه درّ يكدانه است براى خاطر عاطر آن عزيزى كه شائق اعتلاى به ذروه معرفت نفس است، از قلم اين كمترين: حسن حسن‏زاده آملى، به رشته نوشته درآمده است كه اگر مورد پسند افتد او را بسند است:

1. آن‏كه خود را نشناخت چگونه ديگرى را مى‏شناسد؟!

2. آن‏كه از صحيفه نفس خود آگاهى ندارد، از كدام كتاب و رساله طرفى مى‏بندد؟!

3. آن‏كه گوهر ذات خود را تباه كرده است، چه بهره‏اى از زندگى برده است؟!

4. آن‏كه خود را فراموش كرده است، از ياد چه چيز خرسند است؟!

5. آن‏كه مى‏پندارد كارى برتر از خودشناسى و خداشناسى است، چيست؟!

6. آن‏كه در صقع ذات خود با تمثّلات ملكى همدم و همسخن نباشد، بايد با چه أشباح و خيالات همدهن باشد؟!

7. آن‏كه خود را براى هميشه درست نساخت، پس به چه كارى پرداخت؟!

8. آن‏كه از سير انفسى به سير آفاقى نرسيده است، چه چشيده و چه ديده است؟!

9. آن‏كه مى‏انگارد در عوالم امكان، موجودى بزرگتر از انسان است كدام است؟!

10. آن‏كه تن آراست و روان آلاست، به چه ارج و بهاست؟!

11. آن‏كه معاش مادّى را وسيله مقامات معنوى نگيرد، سخت در خطاست.

12. آن‏كه به هر آرمان است، ارزش او همان است.

13. آن‏كه از مرگ مى‏ترسد، از خودش مى‏ترسد.

14. آن‏كه خداى را انكار دارد، منكر وجود خود است.

15. آن‏كه حق معرفت به نفس روزيش شده است فيلسوف است چه اين كه فلسفه، معرفت انسان به نفس خود است، و معرفت نفس أمّ حكمت است.

16. آن‏كه در خود فرو نرفته است و در بحار ملكوت سير نكرده است و از ديار جبروت سر درنياورده است، ديگر سباحت و سياحت را چه وزنى نهاده است؟

17. آن‏كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى نيافته است، در تحصيل معارف و ارتقايش چه مى‏انديشد؟!

18. آن‏كه خود را متسخّر در تحت تدبير متفرّد به جبروت نمى‏يابد، در وحدت صنع صورت شگفتش چه مى‏گويد؟!

19. آن‏كه در وادى مقدّس «من كيستم؟» قدم ننهاده است، خروارى به خردلى.

20. آن‏كه از اعتلاى فهم خطاب محمّدى سر باز زده است، خود را به مفت باخته است.

21. آن‏كه طبيعتش را بر عقلش حاكم گردانيده است، در محكمه هر بخردى محكوم است.

22. آن‏كه در اطوار خلقتش نمى‏انديشد، سوداى او سراسر زيان است.

23. آن‏كه خود را زرع و زارع و مزرعه خويش نداند، از سعادت جاودانى باز بماند.

24. آن‏كه غذا را مسانخ مغتذى نيابد هرزه‏خوار مى‏گردد، و هرزه‏خوار هرزه‏گو و هرزه‏كار مى‏شود.

25. آن‏كه كشتزارش را وجين نكند، از گياه هرزه آزار بيند.

26. آن‏كه «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» را درست فهم كند، جميع مسائل اصيل فلسفى و مطالب قويم حكمت متعالى و حقائق متين عرفانى را از آن استنباط تواند كرد، لذا معرفت نفس را مفتاح خزائن ملكوت فرموده‏اند.

پس برهان شرف اين گوهر يگانه، أعنى جوهر نفس، همين مأثور شريف «من عرف ...» بس است.

27. آن‏كه در كريمه‏ وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ‏ ؛ و هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ‏ ؛ و كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً ، و نظائر آنها به خوبى انديشه كند، جزاء را موافق أعمال و عقايد مى‏يابد.

28. آن‏كه در آيات‏ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ‏ ؛ يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ ؛ ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً ، و أشباه آنها نظرى صحيح اندازد، دريابد كه انسان شب و روز در مطلق أعمال و أحوال خود سازنده خود است، و هرگونه كه خود را ساخت همانگونه از اين سرا به سراى ديگر رخت برمى‏بندد.

29. آن‏كه در كسب علم و حرفه و صنعت خود تأمّل كند درمى‏يابد كه فعل او را ظاهرى و باطنى است، ظاهر او كه قشر است با زمان متصرّم است و ناپايدار، و باطن او كه لبّ است ملكه او گردد و متحقّق و برقرار، و بدين ملكه ملك و سلطان و اقتدار بر تصرّف در مادّه و إعمال أعمال خود كند، پس آنگاه آگاه شود كه علم و عمل جوهر و انسان سازند.

30. آن‏كه در علم و عمل دقيق شود، علم را إمام عمل و قائم بر آن مى‏يابد، چنان كه گويى:

علم نر باشد و عمل ماده‏

 

دين و دنيا بدين دو آماده‏

     

و مانند آن‏كه:

آسمان مرد و زمين زن در خرد

 

هرچه آن انداخت اين مى‏پرورد

     

و مانند منىّ رجل كه قوّه مولّده است، و رطوبت مرأه كه متولّده است، چه آن آسمان است و اين زمين‏ الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ، و از اين دقّت آگاه گردد كه علم مشخّص روح انسان و عمل مشخّص بدن اوست كه نه روح بى‏بدن است و نه بدن بى‏روح، اين قائم به آن است و آن قائم بر اين.

31. آن‏كه به سرّ سوره قدر كشف تام محمّدى برسد، انسان را صاحب مقام فوق‏ تجرّد شناسد چه اين كه قرآن مجيد بيكران در ليله مباركه بنيه محمّديه از غايت فسحت قلب و نهايت شرح صدرش به نزول دفعى فرود آمده است.

32. آن‏كه در معرفت انسان و قرآن توغّل كند، قرآن را صورت كتبيه انسان كامل شناسد، و نظام هستى را صورت عينيّه او يابد.

33. آن‏كه در صورت علميّه، بدرستى تعقّل كند هم صورت علميه را و هم واهب و متّهب آن را عارى از مادّه و احكام آن مى‏يابد- يعنى اذعان مى‏كند كه صورت علميّه و وعاء تقرّر آن مطلقا چه مفيض و چه مستفيض، فوق طبيعت و وراى آنند.

34. آن‏كه در اعتلاى نفس از قوّه به فعل بينديشد كه هرچه داناتر مى‏شود براى اخذ معارف قوى‏تر آماده‏تر مى‏گردد، پى مى‏برد كه نفس را رتبت فوق تجرّد است- يعنى علاوه بر مجرّد بودنش حدّ يقف ندارد-، و به سرّ اثر گرامى «يا من لا تزيده كثرة العطاء إلّا جودا و كرما» آگاه مى‏گردد.

35. آن‏كه خطاب محمّدى را درست فهم كند كه انسانها براى اغتذاى از اين سفره إلهى دعوت شده‏اند، قدر و مرتبت خود را شناسد و در راه استكمالش پويا و جويا گردد.

36. آن‏كه در حقيقت علم، درست تأمّل كند كه بصر نفس مى‏شود و او را از ظلمت به ضياء مى‏كشاند، آگاه گردد كه نور علم، نفس نفس و عين ذات او مى‏گردد، و به سرّ اتحاد علم و عالم و معلوم به حسب وجود مى‏رسد.

37. آن‏كه در آثار صفات و اخلاق انسانها، و در احوال و افعال حيوانها دقيق شود، حيوانها را تمثّلات ملكات انسانها مى‏يابد.

38. آن‏كه در كتب مصنّفان و مؤلّفان فكر كند، آنها را دليل بر تجرّد وعاى علم أعمّ از واهب و متّهب كه نفس است مى‏يابد.

39. آن‏كه خود را ابدى شناخت فكر ابد مى‏كند.

40. آن‏كه در طلب دقّت كند، بين طالب و مطلوب مناسبتى مى‏يابد، و پى مى‏بردكه نفس بدون توحّد و تجمّع به كمال انسانى نرسد، و تعلّق با تعقّل جمع نشود.

حضرت وصي إمام امير المؤمنين على عليه السّلام فرموده است: «العارف من عرف نفسه فأعتقها و نزّهها عن كلّ ما يبعّدها».

41. آن‏كه در معرفت نفس غور كند، خود را يك شخص ممتدّ داراى مراتب بيند كه هر مرتبه را حكمى خاصّ است، و در عين حال مرتبه بالا حقيقت مرتبه پايين، و پايين رقيقت بالا است، چنان‏كه بدن مرتبه نازله نفس است، و مع ذلك همه افعال مراتب، از يك هويّت‏اند.

42. آن‏كه چند روزى كشيك نفس خود بكشد، و صادرات و واردات آن را مواظب باشد بدرد خود مى‏رسد و چاره درمانش مى‏كند.

43. آن‏كه انسان كامل است، به تعبير عارف: مبيّن حقائق اسماء است؛ فيلسوف گويد: فيلسوف كامل امام است، كه فلسفه، علم به حقائق اشياء است و اشياء اسماء عينى‏اند؛ قرآن كريم فرمايد: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها، وَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ، پس قرآن و عرفان و برهان را از يكديگر جدايى نيست.

44. آن‏كه خود را زرع و زارع و مزرعه و بذر خود شناخت، بيش از هرچيز به كشت و كشتزارش پرداخت.

45. آنكه نفس را بسيط شناخت، او را ابدى يافت، ازيرا كه تباهى مر مركّب راست و جوهر بسيط عقل و عاقل و معقول است.

46. آنكه در تجرّد نفس- اعم از تجرّد برزخى و تجرّد تام عقلى و تجرّد اتمّ فوق تجرّد عقلى آن تدبّر كند، همه را منتج يك نتيجه يابد كه نفس جوهر بسيط ابدى است.

47. آنكه در تصرف انسانهاى كامل در مادّه كائنات دقيق شود، معجزات و خوارق عادات را از قوّت و قدرت نفوس قدسى آنان باذن اللّه يابد.

48. آنكه در معنى حقيقى سعادت انسان درست نظر كند، پى برد كه سعادت نفس‏

انسانى اين است كه از كمال وجودى خود در عداد جواهر مفارق از مادّه قرار گيرد تا در صدور افعالش مانند قوام ذاتش از مادّه طبيعى بى‏نياز گردد، چنانكه وصى عليه السّلام فرمود:

«و اللّه ما قلعت باب خيبر و قذفت به اربعين ذراعا لم تحسّ به اعضائى بقوّة جسديّة و لا حركة غذائية و لكن ايّدت بقوّة ملكوتيّة و نفس بنور ربّها مستضيئة.

يعنى سوگند به خداوند من به قوّت جسدى و حركت غذايى در از خيبر بر نكنده‏ام و آنرا به چهل ارش به دور نيفكنده‏ام چنانكه اعضايم بدان احساس نكرده است، و لكن به قوّت ملكوتى و نفسى كه به نور ربّ خود مستضى‏ء است بر آن دست يافتم».

و به عبارت ديگر: سوگند به خداوند من به تأييد قوّت ملكوتى و نفسى كه به نور ربّ خود مستضى‏ء است، در از خيبر بركنده‏ام و آنرا به چهل ارش به دور افكنده‏ام چنانكه اعضايم بدان احساس نكرده است، نه به قوّت جسدى و حركت غذايى.

49. آنكه چند روزى خود را از هرزه‏خوارى و هرزه‏كارى، و از گزاف و ياوه‏سرايى، بلكه زياده‏گويى و خلاصه از مشتهيات و تعشّقات حيوانى باز بدارد، مى‏بيند كه اقتضاى تكوينى نفس اين است كه از رياضت، ضياء و صفاء مى‏يابد و آثار او را نور و بهايى است، پس اگر رياضت مطابق دستور العمل انسان‏ساز، اعنى منطق وحى، إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ‏ بوده باشد، اقتضاى تكوينى نفس به كمال غايى و نهايى خود نائل آيد.

50. آنكه در باطن و ظاهر خود تأمّل كند بدين حقيقت مى‏رسد كه هيچگاه باطن از ظاهر غافل نمى‏شود، حتّى نائم در نوم خود و سكران در سكر خود، لذا به اصابت كمترين اذى و الم بدانها، آگاه ميگردد.

پس نفس را مظهر لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ‏ مى‏يابد، و از اينجا زيادت بصيرت حاصل كند كه باطن عالم عين حيات و علم و آگاهى است، هيچگاه از ظاهر غافل نمى‏شود امّا ظاهر بر اثر اشتغال به غيرش از باطن غافل ميگردد.

51. آنكه در رشد خود دقّت كند مى‏بيند كه او را دو گونه غذا بايد:

غذايى كه مايه پرورش تن اوست و غذايى كه مايه پرورش روان اوست، و هر يك را دهانى خاصّ است.

دهان آن، دهان است، و دهان اين گوش، نه از غذاى تن روان پرورش مى‏يابد و فربه مى‏شود، و نه از غذاى روان، تن.

آب مظهر و ظلّ حيات و علم است، و تن مرتبه نازله نفس و ظلّ آن است، تن تشنه آب خواهد كه ظلّ حيات است، و روان تشنه علم خواهد كه اصل آن است.

امام ملك و ملكوت، صادق آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله، در تفسير طعام كريمه‏ فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى‏ طَعامِهِ‏ فرمود:

«علمه الّذي يأخذه عمّن يأخذه».

بنگر كه غذاى جسم و جان تو چگونه است.

و بدان كه غذا با همه اختلاف انواع و ضروب آن، مظهر صفت بقاء و از سدنه اسم قيّوم و با مغتذى مسانخ است، و تغذّى حب دوام ظهور اسم ظاهر و احكام آن است.

52. آنكه در معرفت نفس دقيق شود، مى‏بيند كه او را دو قوّه نظرى و عملى است:

قوّه نظرى را قوّه علّامه و نيروى بينش گويند، و عملى را قوّه عمّاله و نيروى كنش گويند.

اين دو قوّه به منزلت دو بال نفس‏اند كه بدانها به اوج حقائق طيران مى‏كند تا به جنّة اللّقاء و جنّت ذات‏ وَ ادْخُلِي جَنَّتِي‏ مى‏رسد.

رئيس كمالات معتبر در قوّه نظرى معرفة اللّه است و در قوّه عملى طاعة اللّه. و به حسب مراتب فعليّت اين دو قوّه، انسان را درجات است.

يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ، لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا، إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ‏

كلم طيّب ارواح طاهره مؤمنان است و عمل صالح كردار نيكو و معارف عقليّه است كه رافع روح طيّب است.

53. آن‏كه گوهر نفس ناطقه‏اش به نصاب استكمال و ترقّى خود رسيد، همانطور كه اجداث را قبور اجساد مى‏بيند، اجساد را نيز اجداث نفوس مى‏يابد، «و ما أنت بمسمع من في القبور».

چنانكه موت ارادى را كمال جوهر حىّ ناطق، و موت طبيعى را متمّم اين كمال مى‏يابد، «من مات فقد قامت قيامته».

54. آن‏كه در معرفت نفس به مرحله يقظه قدم نهاد، بسيارى از دانشها را بيش از خواب و خيال ارزش نمى‏نهد، آن علمى كه نور نفس است ديگر است كه «العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء»، و آن فضلى كه عنوان تعيّش است ديگر.

55. آن‏كه قدر خود را شناخت، بدن و قوايش را شبكه اقتناص علوم و حباله اصطياد معارف خود ساخت، چه فعليّت نفس به معارف الهيّه و ملكات علميّه و عمليّه صالحه است.

56. آن‏كه معرفت نفس را مرقات معرفت رب گرفته است نسبت قوى را به نفس مانند نسبت ملائكه به ربّ مى‏يابد.

57. آن‏كه در صورت انسانى نسبت به نظام هستى عميق شود، مى‏بيند كه اگر صورت انسانى نبود، نه افاضات عقلى بود، و نه استفادات نفسى و نه سياسات شرعى.

58. آن‏كه در كار نفس و بدن درست انديشه كند، آن دو را در ايجاب و اعداد متعاكس يابد، كه از آن سوى ايجاب است و از اين سوى اعداد.

59. آن‏كه به سرشت نفس آگاهي يافت سرّش را به قدس جبروت بدارد، زيرا كه ميداند نفس ناطقه انسانى بس كه لطيف است به هرچه روى آورد به صورت آن در مى‏آيد، ابن سينا شيوا و رسا گفته است:

«المنصرف بفكره إلى قدس الجبروت مستديما لشروق نور الحق في سرّه يخصّ باسم‏العارف».

60. آن‏كه نفس آگاه دارد روى دل را با اللّه دارد و فرموده كشّاف حقائق، امام به حق ناطق جعفر صادق عليه السّلام را كه:

«القلب حرم اللّه، فلا تسكن في حرم اللّه غير اللّه»، حلقه گوش خود كند.

61. آن‏كه نفس را بسيط شناخت، ميداند كه «تعريف البسائط لا يكون إلّا بلوازمها» لذا معرفت فكرى به بسائط را نشايد، امّا معرفت شهودى كه فوق معرفت فكرى است ميّسر است.

چنانكه در حكمت متعاليه محقق است كه:

«حقيقة الوجود هي عين الهويّة الشخصيّة لا يمكن تصورها و لا يمكن العلم بها إلّا بنحو الشهود الحضوري».

62. آن‏كه صاحب همّت باشد و نفس را از اشتغال بدين نشأه انصراف دهد گاهى تمثّلاتى در لوح نفس خود مشاهده كند، و گاهى حقائقى بى‏تمثّل دريابد و از اين حالت آگاهى يابد كه آنچه به آدمى در حالات نوم و تنويم و غشوه و خوف و احتضار و نظائر آنها روى مى‏آورد، هيچيك موضوعيّت در روى آوردن تمثّلات و ادراكات ديگر ندارد، آنچه كه موضوعيّت دارد انصراف از نشأه عنصرى و اعراض از تعلّقات اين سوئى است و چون انصراف در بيدارى هم روى آورد نتيجه هزاران خواب و احتضار را ميدهد.

63. آن‏كه در تمثّلات نفس تأمّل كند، جميع تمثّلاتش را يك نحو ادراكش مى‏يابد، كه براى شخص او حاصل شده است و ديگرى بدان آگاه نيست، چنانكه كريمه‏ فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا، در اين حكم حكيم، معيار عدل و ميزان قسط است، و عمده آن است كه سرّ «لها» درست ادراك شود، نظير كريمه‏ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى‏ كه در لِلْإِنْسانِ‏ بايد دقّت كرد.

و رواياتى كه در احوال و اطوار انسان در عوالم عديده به لفظ تمثّل و اشباه آن‏ حقائقى را نام مى‏برند، به همين مثابت‏اند و بازگشت همه آنها به «لها» و «له» به بيان مذكور است.

64. آن‏كه در تن و روان خود بينديشد، خود را يك چيز دو چيز، بلكه چند چيز يابد:

يك چيز به حسب شخصيّت، دو چيز يا چند چيز به لحاظ تحليل عقلى.

يك شخصيّت ممتد از فرش تا فوق عرش، كه يك انسان طبيعى و مثالى و عقلى و الهى است.

طبيعت هميشه سيّال است و صورت او به تجدّد و تجديد امثال محفوظ است. و در حقيقت روح متجسّد است، مثال را تجرّد برزخى است، و عقل را تجرّد تام، و الهى اينكه هيچ چيز به انفصال و استقلال نازل نشده است، بلكه:

بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ، روان گوهرى نورانى منزّه از مشاين طبيعت، و مغتذى به حقائق علميّه است. و حقائق علميّه صور فعليّه‏اند كه به كمال رسيده‏اند و حركت در آنها راه ندارد و گرنه بايد بالقوّه باشند و لازم آيد كه هيچ صورت علميّه‏اى متحقّق نباشد و به فعليّت نرسيده باشد.

يك اصل شده است پس انسان ثابت سيّال است، هم براهين تجرّد نفس در وى به قوّت خود باقى است، و هم ادلّه حركت جوهر طبيعت صورت جسمانيّه.

65. آن‏كه در آلام و لذّات دنيوى كه از خارج بدو اصابت مى‏كنند و از انفعالات نفس‏اند، و نيز در آلام و لذّات اخروى كه از تمثّلات و ادراكات در حال انصراف از اين نشأه در نوم يا بيدارى به انشاء نفس و واردات داخلى مى‏چشد كه از افعال نفس‏اند، نظر كند بدين حقيقت اذعان كند كه لذّات و آلام نفس در اين نشأه از مقوله انفعال، و در آن نشأه از مقوله فعل‏اند.

66. آن‏كه در نحوه تحصيل معارف خود نظر كند، دريابد كه قواى بدنى از حواس ظاهر و باطن، در ابتداى امر، معدّات نفس براى كسب علوم‏اند، و نفس كه‏ قوىّ شده است از آنها مستغنى گردد، و چه‏بسا كه اشتغال قوى در اين هنگام به خارجيات و شواغل حسّى، نفس را از كارش باز بدارد و رهزن وى شود، لاجرم نفس را گوهرى نورانى قائم به ذات خود مى‏يابد، و براى چنين گوهر، ممكن است كه جميع مجرّدات را بدون آلت ادراك كند.

67. آنكه در اختلاف امزجه و نفوس آنها تأمّل كند مى‏بيند انسانى غبى است، يعنى گول است و او را از فكر فائدتى نباشد، و ديگرى به قدرى ثقافت و حدّت ذهن دارد كه غنى است، يعنى از تعلّم و تفكّر بى‏نياز است، و بين اين دو را مراتب بسيار است.

اين غنى داراى روح قدسى است و مؤيّد به روح القدس و از او تعبير به صاحب نفس مكتفى مى‏كنند.

و چون مفيض على الاطلاق فعليّت محضه است و در فاعليت تامّ، و فيض او على الدّوام فائض است، و نفس مكتفى هم در قبول تامّ است، لذا چنين نفسى مظهر و مصداق تامّ اسماى تعليمى و تكوينى:

وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها، وَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ‏ و واسطه فيض و امام معصوم است.

68. آن‏كه در مدارك سبعه خود كه حواسّ خمس و خيال و وهم‏اند، حق نظر ادا كند، آنها را ابواب مكاسب خود يابد، پس اگر در تحت تدبير و فرمان عقل نباشند هفت باب جهنّمند، و اگر باشند هشت باب بهشت.

لاجرم هركس بهشت يا دوزخ خويش است.

69. آن‏كه به نعمت مراقبت متنعّم است مى‏داند كه هرچه مراقبت قويتر باشد تمثّلات و واردات و ادراكات و منامات زلال‏تر، و عبارات كه اخبار برزخى‏اند، رساتر و شيواترند.

گاهى اين بى‏ذوق چيزكى چشيده است كه:

«التوحيد ان تنسى غير اللّه، معرفة الحكمة متن المعارف، يا حسن خذ الكتاب بقوّة».

امّا تمثّلات چه بسيار.

70. آن‏كه در انسانها بينديشد، برترى را در هركار و در هرجا از آن بينش بيند، و بينش را از دانش به فزونى يابد، آرى، هركه بينش و دانش او بيش است از ديگران پيش است.

و هرگاه نور دانش با نور كردار شايسته همنشين شود به شرف «نور على نور» مشرّف شود و در رتبه مضاعف گردد.

71. آن‏كه را آه و سوز و گداز كه روح و ريحان و جنّت نعيم اهل دل است و راز و نياز كه قرّة عين عارف است نباشد، پس نشاط و شادى او در چيست؟

72. آن‏كه در آثار ملكات علوم و اعمال خود در خواب و بيدارى بينديشد، آنها را موادّ صور برزخيّه خود بيند و به سرّ «النّوم اخ الموت» پى‏برد.

آن صور، قالب‏هاى مثالى‏اند و به ابدان مكسوب يا مكتسب تعبير مى‏شوند، مكسوب در صور ملكات حسن كه‏ لَها ما كَسَبَتْ، مكتسب در قالب‏هاى ملكات قبيح كه‏ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ‏ چه افتعال فعلى را به خلاف فطرت از راه احتيال و خدعه انجام دادن است كه از آن تعبير به ناصواب و معصيت و گناه مى‏شود، پس آن مواد به منزلت ارواح، و اين صور به مثابت ابدانند و روح الارواح، نفس آدمى است كه آن صور همه از منشئات او و قائم بدويند.

73. آن‏كه در حلّ مسائل مشكل، و فتح امور مبهم از قبيل رياضيّات عالى و صنايع ظريف بلكه در مطلق شئون احوال و افعال خود التفات نمايد، بر وى روشن است كه با اضطراب نفس و پريشان خاطرى، امرى به وقوع نمى‏پيوندد، آنگاه كه نفس از اضطراب بدر آمد و اطمينان يافت به مقصود خود نائل مى‏شود، همچنين در سلوك روحانى نفس مضطرب طرفى نمى‏بندد، و چون مطمئن شد، مطمئن شدن همان و مخاطب به خطاب:

يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ* ارْجِعِي إِلى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً* فَادْخُلِي فِي عِبادِي* وَ ادْخُلِي جَنَّتِي شدن همان أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.

74. آن‏كه در جسم و روح خود بينديشد، هريك را بدين احوال ششگانه بيابد كه آدم اولياء اللّه، حضرت وصى امام على عليه السّلام زبان داده است:

«إنّ للجسم ستّة احوال: الصحّة و المرض و الموت و الحيوة و النّوم و اليقظة و كذلك الرّوح فحياتها علمها و موتها جهلها و مرضها شكّها و صحّتها يقينها و نومها غفلتها و يقظتها حفظها». يعنى جسم را شش حالت است:

تندرستى و بيمارى و مرگ و زندگى و خواب و بيدارى. همچنين روح را كه دانش زندگى، نادانى مرگ، دو دلى بيمارى، استوارى تندرستى، ناآگاهى خواب، و نگهدارى بيدارى او است.

75. آنكه در منشئات تمثّلى نفسانى خود در حال انصراف از شواغل حسّى و موانع خارجى بينديشد اعتراف كند كه نفس چون قوّت گيرد مانند نفوس متألّهه، تواند به سلطان كلمه نورى وجودى و امركن ايجادى خود، اشباح و اشخاصى همانند خود و يا ديگران انشاء كند، و چون مجرّد از مادّه و احكام آن و محيط و فائق بر آنهاست، به چشم برهم‏زدنى به طىّ ارض به هرجا خواهد گسيل دارد، و به مواضع مختلف در اطراف و اكناف فرستد، تا به داد مظلومان برسند، و گمشدگانرا دريابند، و نفوس مستعدّه را امداد نمايند، بدين سرّ مقنّع عارف رومى در دفتر دوم مثنوى ايمائى نموده است كه:

شير مردانند در عالم مدد

 

آن زمان كافغان مظلومان رسد

بانگ مظلومان ز هرجا بشنوند

 

آن طرف چون رحمت حق ميدوند

     

اشخاص ياد شده همه قائم به آن نفس متألّه منشى آنهايند كه قيام فعل به فاعل‏يعنى معلول به علّت است.

در اين امر حدوث اشباح صفحه تلويزيون در آن واحد در مواضع مختلف تا حدّى تنظير مناسبى است، و ليكن اين صنعت است و سايه بى‏جان، و آن خلقت به اذن اللّه است و اشخاص حىّ متصرّف كه در حقيقت از شئون يك نفس متألّه‏اند.

76. آن‏كه از خواب غفلت بيدار شده است، از نامحرمان اعنى از خفتگان و مردگان دورى گزيند و حيات ابد آرزو كند، و چندان‏كه گرفتار به درد چشم در يافتن چشم پزشك برآيد، او دو صد چندان در جستن زنده زنده كننده.

در اصحاح هشتم انجيل متى آمده است كه:

يكى از شاگردان حضرت مسيح عليه السّلام بدو گفت: اى آقا مرا بار ده كه نخست بروم پدرم را به خاك سپارم.

بدو فرمود: پيرو من باش، مردگان را بگذار مردگانشان به خاك سپارند. و در شريعت خاتم صلّى اللّه عليه و آله مردى انصارى از رسول اللّه پرسيد:

هرگاه جنازه و مجلس عالمى پيش آيد كدام يك در نزد تو محبوبتر است تا حاضر شوم؟ فرمود: اگر براى تجهيز و دفن جنازه كسى هست، همانا كه حضور مجلس عالم برتر از حضور هزار جنازه است.

77. آن‏كه در حدوث نفس مطالعه دقيق داشته باشد، مبدأ تكوّن او را قوّه طبيعى اعنى جسمانى يابد، قوّه‏اى كه از كثرت و شدّت قابليّت فعليّت، كأنّ از سنخ مادّه برتر است، اعنى همان نفس طبيعى را در بدو امر، حظّى از ملكوت و تجريد است.

در اصحاح چهارم انجيل مرقس آمده است كه حضرت عيسى پيامبر عليه السّلام در ترغيب اينكه:

«نيكى اندك را در ملكوت پاداش بزرگ است» به تمثيل فرموده است:

«دانه خردل از هر بذرى ريزتر است، و هرگاه كشت شود شاخه‏هاى بزرگ برآورد كه پرندگان آسمان در سايه آن بسر آورند».

نقطه نطفه هم دانه‏اى است كه بالقوّه شجره طوبى و سدرة المنتهى مى‏شود، يعنى اين قوّه جسمانى بالفعل، مفارق عقلى بالقوّه است كه به حركت در جوهر و تبدّل ذات و استكمال وجوديش در تحت تدبير ملكوت، مفارق روحانى ابدى گردد.

بدان لحاظ كه كمال جسم است، به تازى نفس گويند و به پارسى جان، و چون ببالد و نيرو گيرد و تجرّد يابد به پارسى روان خوانند، چنانكه مخرج او را از نقص به كمال روانبخش، پس جان در تحت تدبير ملكوت از خاك رويد و باليدن گيرد تا روان شود كه:

وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً.

و با اين كه روان است به اضافت با تن، جان است و تن مرتبه نازله آن است كه نه جان بى‏تن است و نه تن بى‏جان و به قلم شيواى بابا افضل شيرين بيان در مناسبت تن با جان:

«تن و جان به هم تمام و كاملند و از هم جدا نيستند، تن و جان به هم تن است و جان و تن به هم جان است، تن را چون به چشم حقيقت‏بينى جان باشد، و جان را چون به چشم اضافت بينى تن باشد، و در جمله محسوسات و معقولات و متقابلات چنين مى‏دان».

پس انسان عبارت از بنيه جسمانى تنها نيست، و نيز عبارت از روح تنها نيست، و مركبّ از جسم و جان به تركيب انضمامى نيست، بلكه انسان حقيقت واحدى است كه بدنش مرتبه نازله اوست و يك هويّت و شخصيّت است و در حقيقت همانى است كه به من و أنا و مانند آنها بدان اشارت و تعبير مى‏كنند.

الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ* ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ‏ وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ‏.

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ‏- إلى قوله سبحانه- ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ.

همين خلق شده از سلاله طين و ماء مهين و حمأ مسنون متدرجا به جائى رسيد كه: ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، انشاء ايجاد جديد است كه احداث امر ديگرى است، يعنى همان موجود زمينى آسمانى گشته است و همان مادّى سابق، انسان شده است.

78. آن‏كه در خوراك مادّى خود درايت بكار دارد، داند كه: «بطنه مضادّ فطنه است و بلاهت زايد و فتنه ببار آرد».

79. آن‏كه با ياد خدا همدم نيست، آدم نيست.

80. آن‏كه به سير معنوى خود توجّه كند، يابد كه: شهود طلعت سعادت و ارتقاى به جنّت قرب و لقاء و مكاشفات انسانى مر اهل همّت و استقامت راست، نه صاحب حال موقّت را كه نصاب نصيب او قيل و قال است.

81. آن را كه تسليك نفس به دشت و دمن حضيره قدس است، با حفره لاى و لجن طبيعت چه انس است؟

82. آن‏كه در خواسته‏هايش دقّت كند، مطلقا به كمال رسيده را خواهد، كه شى‏ء تا به كمالش نرسد خواهان ندارد، پس چگونه درباره خود مى‏خواهد ناقص و خام بماند.

83. آن‏كه در كار حواس و عقل بينديشد هريك را جاسوسى در حفظ و بقاى شخص مى‏يابد، مثلا شخص غذا مى‏خواهد، باصره ديدبانى ميكند و تميز ميان غذا و جز آن ميدهد، با بار دادن باصره، همينكه دست بدان رسيد لامسه بار نميدهد كه داغ‏ است، غذاى ديگر را بار داده است كه معتدل است، تا خواهد به دهان برساند جاسوس ديگر بنام شامّه دربان است و اجازه نميدهد كه بدبو است غذاى ديگر را اجازه داده است كه بوى مناسب دارد، تا به دهان گذاشت در آنجا جاسوس ديگر به نام ذائقه نشسته است، و اجازه نميدهد كه بسيار تلخ است، غذاى ديگر را اجازه داد كه شايسته است اگر حيوان باشد، مى‏خورد امّا اگر انسان باشد يك جاسوس ديگر غيبى بنام عقل دارد و مى‏گويد:

هيچ يك از آن‏جاسوسها در كار خود خيانت نكرده‏اند كه اجازه داده‏اند، اين غذا براى تن گوارا است، و لكن تو انسانى، شيئيّت تو صورت فعليتى و حقيقتى به نام روح است كه اين كالبد است و سايه‏اى از آن، و اين جواسيس همه سدنه او و از شئون اويند، اين غذا شبهه‏ناك است، غصبى است، مال يتيم است، زنهار و دو صد زنهار نخور كه براى روحت ناگوار است، اين غذاى حرام با آن‏چنان كند كه هزاران بار به توان هزاران بار بدتر از خوراك نامناسب با تن.

84. آن‏كه در اعضاء و جوارح آشكار و پنهانش به خوبى عميق و دقيق شود و بويژه اگر در علم شريف تشريح دست داشته باشد، هريك را با صنعى پيراسته، و اندازه‏اى بايسته و شكلى شايسته، و زيبايى‏اى دلخواسته، و نظمى آراسته به شگفتى تمام تماشا ميكند، و به يقين اذعان مى‏نمايد به از آنكه هستند تصوّر شدنى نيست.

آنگاه هر فعلى از افعال خود را به قوّه‏اى خاص و عضوى بخصوص اسناد دهد. و گاهى در مقام اسناد بدانها اشارت كند كه مثلا:

با اين دو ديده‏ام و شنيده‏ام، و دست بر چشم و گوش خود نهد، و در عين حال با اندك التفاتى اعتراف كند كه هيچ يك در فعل خود استقلال وجودى ندارد، چنانكه مرده‏اى را مى‏نگرد كه همه اندام او به جاى خوداند ولى آثار زنده ندارند، بلكه پس از چندى از يكديگر گسيخته شوند و زيبايى خود را از دست دهند و تباه گردند، به حدّى كه آن پيكر سبب انس و الفت، موجب خوف و نفرت شده است.

لذا ايجاد افعال و آثار را از ديگرى يابد، و ميان ايجاد و اسناد فرق گذارد، كه‏ ايجاد از گوهرى بنام نفس و روح است و اسناد به قوى و اعضاء و كثرتش را به يك وحدت استوار، و در فعل به اختيار يابد، نه كثرتى كه يكى جابر، و ديگران مجبورند، بلكه يكى رب و ديگران مربوبند.

و نه كثرتى كه هريك متفرد در افعال و ممتاز و منحاز از ديگرى به استقلال است بلكه يكى مطلق و ديگران مقيّد و شئون اويند. و نه وحدتى كه منكر كثرت و مجالى و مظاهر نفس شود، ازيراكه ربّ بى‏مظاهر را معنى نبود.

لا جرم وجود قوا و اعضاء را به لغو و فضول نسبت نكند بلكه حق داند و با نبودن يكى از آنها نفس را در كارش مختل يابد، امّا وحدت در كثرت و كثرت در وحدت بيند، وحدتى قاهر و محيط و كثرتى مقهور و محاط.

پس سفرى از خود به نظام احسن هستى كند، و به توحيد حقيقى قرآنى كه غايت آمال عارفان است رسد، و به لطيفه «بحول اللّه و قوّته» در مقام ايجاد، و «اقوم و اقعد» در مرتبت اسناد پى برد.

و از اينجا جبرى را به افراط، و تفويضى را به تفريط ژاژخاى يابد، و حكم عدل امر بين الامرين را بر جان و دل نشاند، و به حق بودن كلمات نورى وجودى و قيام آنها به ربّ مطلق و معيّت قيّوميّه ربّ مطلق بر آنها آگاه گردد، و به سرّ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ‏ واقف، و به معرفت اثر بسيار بسيار نفيس: «من عرف نفسه عرف ربّه» عارف شود.

85. آن‏كه خود را دوست دارد ديگر آفريده‏ها را دوست دارد كه همه براى او در كارند.

86. آن‏كه براى خدا يك چلّه كشيك نفس كشد، چشمه‏هاى دانش از دلش بر زبانش آشكار گردد. چنانكه خواجه عالم- صلّى اللّه عليه و آله- فرموده است:

«من اخلص للّه اربعين صباحا ظهرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه».

87. آن‏كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى شناخت، دريابد كه با همه‏ موجودات مرتبط است، و از اين جدول بايد بدانها برسد.

ما جدولى از بحر وجوديم همه‏

 

ما دفترى از غيب و شهوديم همه‏

ما مظهر واجب الوجوديم همه‏

 

افسوس كه در جهل غنوديم همه‏

     

88. آن‏كه در گوهر نفس خود، ساعتى به فكرت بنشيند، دريابد كه اگر خود او آن را به تباهى نكشاند هيچ‏كس نتواند آن را تباه كند.

و آنچه او را از تباهى باز مى‏دارد دانش بايسته و كردار شايسته است كه دانش آب حيات ارواح است چنانكه آب مايه حيات اشباح است.

89. آن‏كه در انسان تمام و ناتمام انديشد دريابد كه:

بود مرد تمامى آنكه از تن‏ها نشد تنها

 

به تنهايى بود تنها و با تن‏ها بود تنها

     

90. آن‏كه در مباحث حواس خمس كتب حكمى دقّت كند، دريابد كه همه آن مطالب سنگين و سهمگين به خصوص ابصار كه از همه دشوارتر است، اختصاص به يك نشأت ابتدايى طبيعى انسان دارد، چه اين كه در رؤياى منامى همه آنها در كارند با اينكه هيچ يك از شرايط احساس دخالت ندارد.

حال اگر از عالم خواب هم بالاتر برود دريابد كه گوهر نفس به وجود احدى يكپارچه حيات و نور و علم و سمع و بصر و سائر ادراكها است.

و از آن هم بالاتر در سنخيّت نفس مفاض با عقل مفيض و مخرج نفس از نقص به كمال، عقل را بوجود احدى يكپارچه حيات و نور و علم و سمع و بصر يابد.

و سپس به‏ وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ رسد و دريابد كه اسماء حسنى و صفات عليايش به وجود احدى عين ذات صمدى اويند و فقط تغاير مفهومى دارند.

آنگاه بسيارى از افعال و آثار خود را به همين مثابت در هر نشاه به حكم همان نشاه ارتقاء دهد و در تطابق كونين نتائجى بدست آورد.

91. آن‏كه در خود درست انديشد دريابد كه بود او نابود شدنى نيست، هرچند او را اطوار وجودى است، چه اين كه شأنى از وجود صمدى است و به تعبير فلسفى معلول قائم به علّت تامّه خود است كه حق مطلق و وجود صمد است، و نافى بايد نخست نفى علّت كند و آن يا عدم است يا وجود، عدم كه بطلان محض و هيچ است و وجود كه واجب بالذّات است علاوه اينكه شى‏ء نافى ذات خود نيست.

فناى صحف عرفانى عبارت از رفع تعيّنات و اسقاط اضافات است و نيست شدن خلق، بعد از هستى به تعبير موت در روايات كنايه از فناى سافل در عالى است، لذا در سلسله طولى صعودى، موت عالى متأخّر از موت سافل است.

92. آن را كه درد نيست، مرد نيست.

93. آن‏كه در تشخّص وجودى خود تفكّر نمايد، ادراكات تمام قواى خود را عقلانى يابد، كه از آن تعبير به ادراك نطقى نيز مى‏شود، زيرا خصيصه‏اى كه انسان بدان بر همه موجودات مزيّت دارد داشتن نفس ناطقه است كه عاقله است و نفس به تنهائى همه قوى و عقل سلطان قوى است، پس صفت نطق و عقل در همه آنها منسحب است و به تعبير عطرآگين شيخ در سوم و چهارم نفس شفاء:

«ان نور النطق كانّه فائض سانح على هذه القوى».

پس لمس انسان لمسى نطقى و عقلى است و هكذا ديگر قوى كه همه بر صفت سلطانشانند و كانّ هريك عقل متنزلند.

چنانكه رئيس قواى حيوانات وهم است و از آن مرتبه بالاتر نمى‏روند و تمام ادراكاتشان وهمى است، و كانّ هريك از قواى حيوان وهم متنزلّ است.

لذا انسان از ادراكات حواسّ خود كه همه عقلانى‏اند به كشف مجهولات پى‏برد و از ظاهر به باطن آنها كه عالم قدس انوار علوم و عقول و ديار ملكوت مفارقات و مرسلات و خزائن حقائق است سفر كند به خلاف حيوان كه از محسوسات بدر نمى‏رود.

بدين سبب انسانهايى كه وهم در آنها رسوخ كرده است و نقيع شده است و رهزن‏ عقل گرديده است در حدّ حسّ و حكم حيوانى مانده‏اند و از منزل محسوسات بدر نرفته‏اند.

94. آن‏كه لا اقل در صنعت يك چاقو، عقل خود را بكار برد كه تيغه و دسته آن هر يك به وفق ديگرى ساخته شده است، اذعان كند كه نظام هستى را حيات و علم و قدرت و تدبير و اراده، اداره ميكند كه از هر نوع يكى مذكّر و يكى مؤنّث به وفق يكديگر آفريده است.

وگرنه نترون و پروتون چه دانند كه اين و آن بدين خلقت شگفت جفت موافق يكديگر ساخته شوند.

95. آن‏كه در منزل يقظه قدم نهاد و عارف به منطق وحى است، براى او شايسته است كه يك دوره قرآن كريم را به دقّت به اين عنوان قرائت كند:

اسمائى را كه پروردگار متعال بدانها خويشتن را وصف مى‏فرمايد و نيز آنچه را ملائكه او را بدانها نداء مى‏كنند و نيز دعاى انبياء و اولياء را كه خداوند سبحان در پيش‏آمد شدائد اوضاع و احوال آنان از زبانشان نقل فرموده است كه در آن شدائد احوال و اوضاع خداى تعالى را به اسمى خاصّ و دعائى مخصوص خوانده‏اند انتخاب كند.

چه اينكه نمونه آن شدائد احوال بر ديگران به فراخور قابليّت و شرائط زمانه و روزگار آنان پيش ميايد، و كأنّ هريك از آن اشخاص و حالات عنوان نوعى دارد كه در هركوره و دوره و در هر عصر و زمان در ديگران طورى ظهور و بروز مى‏نمايد، اين كس نيز در پيش‏آمدهاى زندگى خود كه مشابه با آن حالات است خداوند را بدان اسم و دعا و ذكر و مناجات بخواند و آن را وسيلت نجات و سعادت خود قرار دهد چنانكه از تدبّر و غور در بسيارى از آيات، و تأمّل و دقّت در بسيارى از روايات حثّ و تحريص بدين دستور العمل استفاده مى‏شود، و رساله «نور على نور در ذكر و ذاكر و مذكور» ما را درين مطلب اهمّ، اهميّت بسزاست.

مثلا چون انسان يونسى مشرب شده است خداى جلّ جلاله را به ذكر يونسى‏ بخواند كه: لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ. و چون ايّوبى مشهد شده است حق تعالى را به نداى ايّوبى نداء كند كه:

أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ‏ و على هذا القياس.

96. آن‏كه در تعيّش خود بينديشد، ابناى نوع خود را در خدمت خود بيند، پس دور از انصاف است كه او نيز عضو فعّالى از پيكر اجتماع نباشد و بدان خدمت نكند كه ناچار بايد بار خود را بر دوش ديگران نهد، و كلّ بر آنان باشد و «شرّ النّاس كلّ الناس» را ناديده بگيرد.

97. آن‏كه در احوال والدين نسبت به اولاد تأمّل كند مى‏بيند آنچه كه از پدر و مادر در حقّ فرزند است رحمت است، و پيش‏آمدن خشم بر وى بر اثر گستاخى فرزند و نافرمانى اوست.

از اينجا به معنى «يا من سبقت رحمته غضبه» پى‏برد، و خود را مظهر اين اسم شريف بيند، و به اصيل بودن جنّت و طارى بودن جهنّم آگاه شود.

98. آن‏كه در قرآن و انسان تعقّل كند قرآن را سفره پرنعمت رحمت رحيميه الهى، و وقف خاصّ انسان يابد، هم آنرا بى‏پايان يابد كه كتاب اللّه است.

قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِهِ.

و هم اين را كه حدّ يقف براى او نبود، چنان سفره براى چنين كسى گسترده است.

قرآن حروف آن اسرار، كلمات آن جوامع كلم، آيات آن خزائن، سوره‏هاى آن مدائن حكم، مدخل آن باب رحمت‏ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، وقف خاصّ مخلوق فى احسن تقويم، واقف آن رحمان و موقوف عليه آن انسان است.

و با توجّه بدين كه علم و عمل انسان سازند و جزاء نفس عمل است و صورت هر انسان در آخرت نتيجه عمل و غايت فعل او در دنيا است، به سرّ گفتار قرآن و نبى و وصى رسد كه: «يس و القرآن الحكيم، أنا مدينة الحكمة و هي الجنة و انت يا على بابها، انّ درجات الجنّة على عدد آيات القرآن فاذا كان يوم القيامة يقال لقارئ القرآن اقرأ وارق».

قرآن حكيم است و آيات او حكمت است و حكمت بهشت است و درجات بهشت به عدد آيات قرآنند و جائى كه حكمت اندوخته است شهر بهشت است و ولايت در اين شهر.

آرى ولايت در بهشت است، ولايت زبان قرآن است، ولايت معيار و مكيال انسان‏سنج است، و ميزان تقويم و تقدير ارزش انسانها است.

پس هركس صحيفه وجود خود را مطالعه كند كه تا چه پايه قرآن است يعنى مدينه حكمت و شهر بهشت است. رساله «قرآن و انسان» ما را در اين نكته عليا، رتبه والاست.

99. آن‏كه در ارتباط بى‏تكيّف و بى‏قياس خود با پروردگارش درست بينديشد، دريابد كه صلوة سبب مشاهده است و مشاهده محبوب قرّه عين محبّ است، لذا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فرمود: «جعلت قرّة عينى في الصّلوة».

زيرا كه صلوة مناجات بين حق تعالى و عبد اوست، و چون صلوة مناجات است ذكر حق است، و ذاكر حق همنشين حق است و حق جليس اوست، و كسى كه جليس ذاكر خود است او را مى‏بيند و الّا جليس او نيست، لذا وصى عليه السّلام فرمود: «لم اعبد ربّا لم اره».

پس صلوة مشاهده و رؤيت است، يعنى مشاهده عيانى روحانى و شهود روحى در مقام جمعى است، و رؤيت عينى در مظاهر فرقى است.

به عبارت اخصر: مشاهده در مقام جمعى است، و رؤيت در مظاهر فرقى.

پس اگر مصلّى صاحب بصر و عرفان نباشد كه نداند حق تعالى براى هرچيز و از هرچيز متجلّى است، حق را نمى‏بيند.

100. آن‏كه در ارزش تكوينى انسان تعقّل كند او را مكيال هرچيز و ميزان قدر و قيمت آن داند يعنى علم و حسّ انسانى را معيار معلومات و محسوسات يابد، و ارزش هر موجود را به وجود انسان و بهره بردن وى از آن و به تمدّن جامعه انسانى وابسته بيند.

اين انسان است كه در جميع موجودات و در همه عوالم و مراتب سير علمى مى‏نمايد، و وى را مقام وقوف نيست و به هررتبه و درجه‏اى كه رسيده است در آن مرتبه توقف نمى‏كند و به مرتبه بالاتر عروج مى‏يابد، و متّصف به صفات كماليّه جميع موجودات ميگردد، و بر همه تسلّط مى‏يابد، و به حقيقه الحقائق كه حيات مطلق و جمال و جلال مطلق است مى‏رسد و به اذن او كه اذن فعلى و اتّصاف كمالات وجودى است مى‏تواند در مادّه كائنات تصرّف كند و ربّ انسانى شود و خليفة اللّه گردد و كار خدائى كند. و السّلام.

اين بود صد كلمه گفتار ما در معرفت نفس كه در مفتتح مقدّمه «گنجينه گوهر روان» تقديم داشته‏ايم و آن را مدخل ورودى آن قرار داده‏ايم. اميد است كه اين مدخل براى نفوس مستعدّه زكيّه شيّقه بكمال «باب الرحمة» بوده باشد. هروى در «بحر الجواهر» در بيوگرافى جالينوس گويد: از سخنان اوست: «شرف نفس انسان را بدان توان شناخت كه از ملابست اعمال دون و مزاولت أمور حقير اجتناب نمايد، و پيوسته خاطر وى بعظائم امور مقصور باشد.

فصل اوّل- تذكر به اصول و عيون و امهاتى؛ و تمسك به آيات و رواياتى در معرفت نفس ناطقه انسانى‏

بدان كه مبحث نفس ناطقه انسانى، قلب جميع معارف ذوقيه، و قطب قاطبه مسائل حكميّه، و محور استوار كلّ مطالب علوم عقليّه و نقليه، و اساس پايدار همه خيرات و سعادات است، و معرفت آن اشرف معارف است، و پس از معرفت حق سبحانه هيچ موضوعى در حكمت متعاليه به پايه اهميّت آن نمى‏رسد. و به بيان متقن و متين صدر المتألهين در كتاب نفس اسفار ؛ «مفتاح العلوم بيوم القيامة و معاد الخلائق هو معرفة النفس و مراتبها».

و به منطق شيوا و رساى ديگرش در شرح هدايه ابن اثير : «علم النفس هو أمّ الحكمة و أصل الفضائل، و النفس هي العادّة الماسحة، و هي أمّ الصناعة و معرفتها أشرف المباحث بعد اثبات المبدأ الأعلى و وحدانيّته، و الجاهل بمعرفتها لا يستحقّ أن يقع عليه اسم الحكمة و إن أتقن سائر العلوم فالعلم المشتمل على معرفتها أفضل من غيره».

در معرفت نفس چند امر از اصول و عيون و امهاتند، از آن جمله:

1. مغايرت نفس با مزاج است كه نفس مزاج نيست تا به فساد مزاج فوت گردد و تباه شود، بلكه نفس است كه حافظ مزاج است. و براين امر أدلّه‏اى چند اقامت شده است.

2. و ديگر مغايرت نفس با بدن است، و براين امر نيز ادلّه‏اى چند اقامه شده‏ است. اين ادلّه نظر به تجرّد نفس ناطقه ندارند بلكه همين اندازه مغايرت نفس را با بدن اثبات مى‏كنند- يعنى علاوه براين كه نفس مزاج نيست، گوهرى قائم به خود و مغاير با بدن جسمانى محسوس است-.

3. و ديگر تجرّد نفس ناطقه است به تجرّد برزخى كه در مقام خيال نفس و مثال متصل است؛ و براين تجرّد چندين دليل اقامه شده است.

4. و ديگر تجرّد نفس ناطقه در مقام تجرّد عقلانى است؛ و براين امر ادلّه بسيار اقامه شده است؛ و هر يك از ادلّه تجرّد، منتج اين نتيجه‏اند- يعنى همه در اين نتيجه شريك‏اند- كه چون نفس عارى از مادّه و احكام آنست- گوهرى بسيط غير محسوس از عالم وراى طبيعت است، و از فساد و اضمحلال كه لازمه مركّبات طبيعى است، مبرّى است. و چون فساد نمى‏پذيرد هيچگاه زوال و فناء نمى‏يابد و براى هميشه باقى است.

5. و ديگر فوق تجرّد بودن نفس است كه علاوه بر مجرّد و عارى بودن از ماده و احكام آن مجرّد از ماهيّت نيز هست كه او را حدّ يقف نيست. و براين امر نيز ادلّه عقلى و نقلى اقامه شده است.

6. و ديگر اين كه نفس جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است كه به كسب كردن معارف و حقائق و تحصيل ملكات أعمال فاضله انسانى اشتداد وجودى و سعه مظهرى پيدا مى‏كند و به اتّحاد علم و عالم، و عمل و عامل به سوى كمال مطلق ارتقاء مى‏يابد.

7. و ديگر بودن نفس عين مدركات خود است كه اتّحاد مدرك و مدرك و إدراك است، و أدلّه اتحاد عاقل به معقول متكفّل اثبات اين امر است.

8. و ديگر اتّحاد نفس به عقل فعّال يعنى مفيض صور علميّه، و فناى نفس در آن است.

9. و ديگر جوهر بودن علم و عمل و انسان‏سازى آنها است- يعنى علم و عمل‏ عرض نيستند بلكه جوهر و انسان سازند، علم سازنده روح و عمل سازنده بدن است؛ و همواره در همه عوالم، بدن آن عالم مرتبه نازله نفس است؛ و بدنهاى دنيوى و اخروى در طول يكديگرند و تفاوت به نقص و كمال است و أدلّه عقلى و نقلى بر اين امر قائم‏اند.

10. و ديگر جزا نفس علم و عمل بودن است چه اين كه جزا در طول علم و عمل است و ادلّه عقلى و نقلى برآن قائم‏اند.

11. و ديگر اين كه ملكات نفس موادّ صور برزخى‏اند، يعنى هر عملى صورتى دارد كه در عالم برزخ آن عمل برآن صورت بر عاملش ظاهر مى‏شود كه صورت انسان در آخرت نتيجه عمل و غايت فعل او در دنيا است و هم‏نشينهاى او از زشت و زيبا همگى غايات افعال و صور أعمال و آثار و ملكات او هستند كه در صقع ذات او پديد مى‏آيند و بر او ظاهر مى‏شوند كه در نتيجه انسان در اين نشأه نوع و در تحت آن افراد، و در نشأه آخرت جنس و در تحت آن انواع است؛ و از اين امر تعبير به تجسّم أعمال، يا تعبير به تجسّد أعمال، و يا تعبير به تجسّم أعراض، و امثال اين‏گونه تعبيرات كرده‏اند و مقصود تحقّق و تقرّر نتيجه اعمال در صقع جوهر نفس است.

12. و ديگر تكامل برزخى نفس بعد از انفصال از بدن عنصرى است؛ در اين امر اثبات مى‏شود كه نفس پس از انقطاع بدن استكمال مى‏يابد؛ پس به ادلّه تجرّد نفس، بقاى نفس پس از انقطاع از بدن اثبات مى‏شود، و به تكامل برزخى استكمال آن.

خلاصه اين كه: نفس نه فقط به انقطاع از بدن فانى نمى‏شود بلكه زنده‏تر مى‏گردد.

13. و ديگر بحث در سعادت و شقاوت نفس است.

14. و ديگر عود نفوس به منشى‏ء و مبدعشان بعد از انقطاع و ارتحال از دنيا است.

15. و ديگر اين كه موت در حقيقت مفارقت نفس از غير خودش است.

16. و ديگر اين كه علم ذاتى نفوس ناطقه نيست.

17. و ديگر اين كه علم تذكّر نيست.

18. و ديگر اين كه وزان قبر در اين نشأه و نشأه آخرت و زان انسان در نشأتين است.

امور مذكور بعضى قابل ادغام در ديگرى است، و ما از جهت اهميّت آنها هر يك را به تفصيل نام برده‏ايم.

عالم جليل محمّد دهدار را در آخر رساله گرانقدرش به نام «قضا و قدر» (ص 25، بتصحيح و تعليق نگارنده)، در بيان امور نهم و دهم و يازدهم بيانى رسا است كه: «و از جمله ضروريّات دانستن اين است كه هر فعلى و عملى صورتى دارد در عالم برزخ كه آن فعل برآن صورت بر فاعلش ظاهر ميشود بعد از انتقال او به عالم برزخ و جزا همين است كه «إنما هي أعمالكم ترد عليكم» و جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ‏  و «الناس مجزيون بأعمالهم».

و نيز بايد دانست كه علم انسان، مشخّص روح او است، و عملش مشخّص بدن او در نشأه اخروي، پس هر كه به صورت علم و عمل در نشأه اخروى برانگيخته مى‏شود چنانچه در اخبار و آثار وارد است به سبب خصوصيّت خود كه او آنست هر جا كه باشد. و سرّ آن آنست كه بموجب آيه كريمه‏ وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً ، هر چيزى را در وجود خود اطوار هست و هرطورى حكمى و صورتى دارد، مثلا انگور را چون در خم كنى در اوّل حال جوش مى‏زند و تلخ مى‏شود و مسكر، و در اين حال حكمش حرام است و نجس است، و در آخر حال ترش مى‏شود و اسكارش و تلخى زايل مى‏گردد، و در اينجا حكمش حلّيت است و طهارت، ترا اختيار هست كه در آن‏طور سدّ راه او شوى به فشارى و صاف كرده در شيشه كنى و جميع أجزاى آن دشمن تو شوند و در قيامت جبر نقصان خود از تو كنند كه عذاب شارب خمر يك شمّه‏اش اين است.

و نيز اختيار دارى كه ممدّ او شوى و نگذارى كه هوا داخل خم شود و او را پاس دارى تا به كمال خود رسد و نعم الإدام شود ترا دعاى خير كند و دوست تو شود و با عسل همراه شده صفراى تو را بشكند بإذن اللّه تعالى.

و تصديق اين معنى از حديث نبوى در باب آن‏كه هر قطره از غسل جنابت ملكى مى‏شود و اگر حلال است غاسل را استغفار مى‏كند، و اگر از حرام است لعنت بر او مى‏كند ....»

به بيان واضحتر گوييم: علم و عمل عرض نيستند بلكه دو گوهر انسان‏سازند چنان‏كه در علم ادب هر دو از يك باب و از يك مادّه‏اند. نفس انسانى به پذيرفتن علم و عمل توسّع و اشتداد وجودى مى‏يابد و گوهرى نورانى مى‏گردد، هر نيكبختى كه بهره او از آنها بيشتر است به حسب وجود انسان‏تر است و وزن انسانى او فزونتر است.

علم سازنده و مشخّص روح انسانى، و عمل سازنده و مشخّص بدن انسانى در نشئات اخروى است. و انسان از آن حيث كه انسان است خوراك او علم نافع و عمل صالح است.

و هركس به صورت علم و عمل خود در نشئات اخروى برانگيخته مى‏شود، چه اين كه روح غير از بدن عنصرى محسوس است و او را بدنهاى در طول هم به وفق نشئات اخروى است؛ و تفاوت ابدان و نشئات به نقص و كمال است؛ و جزا نفس علم و عمل و در طول آنها است؛ و هركس در تحصيل علم و عمل، زرع و زارع و مزرعه و بذر خود است؛ و صورت هر انسان در آخرت نتيجه عمل و غايت فعل او در دنيا است كه الدنيا مزرعة الآخرة، پس ريشه اشجار مثمره آخرت در نفس غرس شده است، و لذّات و آلام او همه أنحاى ادراكات او مى‏باشند، و همنشينهاى او از زشت و زيبا همگى غايات افعال و صور اعمال و آثار ملكات او هستند كه ملكات نفس مواد صور برزخى‏اند، لذا انسان كه در اينجا نوع است و در تحت او اشخاص‏اند در آن نشأه جنس است و در تحت او انواع‏اند، و آن صور جوهريّه‏اند كه از ملكات نفس تحقق مى‏يابند و از صقع ذات نفس بدر نيستند.

و بعبارت ديگر عود ارواح به سوى آن چيزهايى است كه از آنها خلق شده‏اند؛ و صور برزخى او را جسد مثالى و بدن مكتسب گويند، پس بدن اخروى تجسّم صور غيبى است نه خود مادّه. و قيامت هركس قيام كرده و حساب او رسيده است؛ و باطن انسان در دنيا عين ظاهر او در آخرت مى‏گردد كه يوم تبلى السرائر است، و اينها همه تمثّل و تجسّم علوم و اعمال است.

و موت عدم انسان نيست بلكه در حقيقت جدائى انسان از غير خودش است كه اضافات و انتسابات اعتبارى با اين و آن داشت و همه در واقع غير او بودند، از آنها منقطع گرديد.

چگونه نفوس معدوم مى‏گردند و حال اين كه در سرّ و سرشت آنها محبّت به وجود و بقاء و كراهت از عدم و فناء سرشته شده است. «إنّ اللّه تعالى قد جعل لواجب حكمته فى طبع النفوس محبّة الوجود و البقاء، و جعل في جبلّتها كراهة الفناء و العدم ...».

و هركس از مرگ مى‏ترسد در واقع از خودش مى‏ترسد. و چون موت، فناء و عدم نيست بلكه جدايى او از غير خودش و انتقال او از نشأه‏اى به نشأه ديگر است، در آيات قرآنى تعبير به وفات شده است نه فوت؛ و وفات أخذ شي‏ء بتمامه است. و اگر أحيانا در روايتى از وفات تعبير به فوت شده است، تعبير راوى است نه نبىّ و وصي.

و وزان قبر در اين نشأه و نشأه آخرت وزان انسان در نشأتين است- يعنى چنان‏كه انسانها در اين نشأه أفراد متشابه و متماثل‏اند، و در آن نشأه به حسب علوم و افعالشان به صور مختلفه‏اند، قبرهاى اين نشأه نيز افراد متشابه‏اند، أما قبرهاى آخرت قبرى روضه‏اى از رياض جنّت است، و قبرى حفره‏اى از حفره‏هاى نار است.

اين همه مسائل مهم و بسيارى از نظائر آنها متفرّع بر اصول و امّهات مذكور به خصوص بر اتحاد مدرك و مدرك است. در شگفتم از كسانى كه اتّحاد مدرك و مدرك را انكار دارند، اين‏گونه مسائل اصيل انسانى مؤيّد و معاضد به منطق وحى را چگونه انگاشتند و پنداشتند؟!

جناب شيخ رئيس اگرچه در نمط هفتم اشارات و نفس شفاء در ردّ اتّحاد عاقل بمعقول به سبب اشتباهى كه در بعضى از اقسام اتحاد خارج از نحوه اتحاد عاقل و معقول بدو روى آورده است- اصرار و ابرام شديد و اكيد دارد، و لكن سرانجام در همان نمط اشارات و إلهيّات شفاء در وجوب بقاى نفوس با معقولاتى كه در آنها متقرّر است بعد از مفارقت از ابدان تصريح فرموده است؛ و به خصوص در كتاب مبدأ و معاد و نيز در معاد نجات و شفاء «1»، و در برخى از رسائل ديگرش نيك جبران فرموده است.

و ما در يك يك امور و مسائل مذكوره در كتابهاى: «دروس معرفت نفس»، و «دروس اتحاد عاقل به معقول»، و «شرح فصوص فارابى به نام نصوص الحكم بر فصوص الحكم»، و «سرح العيون فى شرح عيون مسائل النفس»، و غيرها به تفصيل بحث كرده‏ايم و أدلّه عقلى و نقلى اقامه نموده‏ايم؛ اكنون در اينجا به ذكر بعضى از آيات و روايات به عنوان مزيد بصيرت تبرّك مى‏جوييم:

19. قوله تعالى شأنه: وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ‏.

قاضى ناصر بن عبد اللّه بيضاوى متوفّى 685 ه. ق- در تفسير گرانقدرش به نام انوار التنزيل و أسرار التأويل در تفسير همين آيه كريمه افاده فرموده است كه: «فيها دلالة على أن الأرواح جواهر قائمة بأنفسها مغائرة لما يحسّ به من البدن تبقى بعد الموت درّاكة، و عليه جمهور الصحابة و التابعين و به نطقت الآيات و السنن».

اين كلام بيضاوى را خيلى قدر و مرتبت است، و اگر او را در تفسيرش جز اين‏ مطلب مهم كلامى نبود در ارزش كتابش كافى بود.

گويد: آيه دالّ است بر اين كه ارواح انسانها- يعنى نفوس ناطقه آنها- جواهر قائم بذات خوداند و مغاير با اين ابدان محسوس‏اند و بعد از مرگ اين ابدان باقى و درّاك‏اند، و جمهور صحابه و تابعين بر اين عقيدت بودند و آيات و سنن بدان ناطق‏اند.

20. قوله سبحانه: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ‏.

اين كريمه نيز دلالت دارد بر اين‏كه انسان غير از اين هيكل محسوس عنصرى است، بلكه بذات خود جوهر مدرك است و به خرابى اين بدن دنياوى فانى نمى‏شود، و تألّم و التذاذ و ديگر ادراكاتش توقّف بر اين بدن جسمانى مادّى ندارد.

21. قوله عزّ من قائل: وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ‏ ؛ هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ‏ ؛: هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ‏ ، و مشابه اين آيات كريمه چند آيت ديگر نيز در قرآن حكيم آمده است.

خداى سبحان نفرموده است: وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، و يا بما كنتم تعملون، و همچنين در دو آيه بعد آن، و آيات مشابه آنها؛ براى اين كه افاده فرمايد جزا نفس عمل است فافهم.

22. قوله: تبارك و تعالى: قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ‏ . آيه كريمه انسان را نفس عملش معرّفي كرده است كه آن فرزند ناصالح، عمل غير صالح است؛ و تقدير كلمه ذو كه إنه ذو عمل غير صالح، وهم است. و قرائت عمل بصورت فعل، و نصب غير، مرجوح است زيرا قرائت مشهور كه از هر حيث بهترين قراءات است قرائت حفص و ابو بكر بن عياش از عاصم است.

امين الاسلام طبرسى در اوّل سوره تحريم تفسير مجمع البيان فرموده است كه قرائت حفص از عاصم، قرائت امام امير المؤمنين على عليه السّلام است مگر در ده كلمه. و آن جناب- اعنى طبرسى-، و جناب علامه حلّى در تذكرة الفقهاء فرموده‏اند كه آن ده كلمه را ابو بكر ابن عيّاش در قرآن آورده است كه روايت ابو بكر از عاصم كاملا همان قرائت امام امير المؤمنين على عليه السّلام است.

مرحوم طبرسى در قرائت «عرف بعضه ...» اول سوره تحريم گويد: «قرأ الكسائى وحده عرف بالتخفيف، و الباقون عرّف بالتشديد، و اختار التخفيف ابو بكر ابن عياش و هو من الحروف العشر التي قال: إنى ادخلتها في قراءة عاصم من قراءة على بن ابى طالب عليه السّلام حتى استخلصت قراءته يعنى قراءة على ...».

غرض اين كه به قرائت هردو إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ‏ به فتح ميم و تنوين لام و رفع غير است. پس بدان كه جنّت و نار در ارواح انسانى مستكن‏اند، بلكه در اطلاق كلمه در كه مشعر به ظرفيت است خيلى دقّت بايد.

23. جَزاءً وِفاقاً ، مى‏فرمايد جزاء موافق أعمال و عقايد است.

وفاق مصدر دوم باب مفاعله از وفق است، و مفاعله بين دو چيز است- يعنى عمل را با جزاء و جزاء را با عمل موافقت است. ملّاى رومى در اين امر مبرم و حكم حكيم محكم در دفتر سوم مثنوى چه نيكو گفته است:

مرگ هريك اى پسر همرنگ اوست‏

 

آينه صافى يقين هم رنگ روست‏

     

 

اى كه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار

 

آن ز خود ترسانى اى جان هوش دار

زشت روى تست نى رخسار مرگ‏

 

جان تو همچون درخت و مرگ برگ‏

از تو رسته است ار نكويست ار بد است‏

 

ناخوش و خوش هم ضميرت از خود است‏

گر به خارى خسته‏اى خود كشته‏اى‏

 

ور حرير و قز درى خود رشته‏اى‏

     

شيخ صدوق ابن بابويه- رضوان اللّه عليه- در مجلس اوّل أمالى- كه حديث چهارم آنست- به إسنادش روايت كرده است كه قيس بن عاصم گفت با جماعتى از بنى تميم به حضور رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- رسيديم، پس گفتم اى پيغمبر خدا به ما اندرزى بفرما تا از آن بهره بريم كه ما گروهى هستيم در بيابان بسر مى‏بريم، رسول اللّه فرمود:

«يا قيس إنّ مع العز ذلّا، و مع الحيوة موتا، و إن مع الدنيا آخرة، و إنّ لكلّ شى‏ء رقيبا، و على كلّ شى‏ء حسيبا، و إن لكلّ اجل كتابا، و إنه لا بدّ لك من قرين يدفن معك و هو حيّ، و تدفن معه و أنت ميّت، فإن كان كريما أكرمك، و ان كان لئيما أسلمك، ثمّ لا يحشر الّا معك، و لا تحشر إلّا معه، و لا تسئل الّا عنه، فلا تجعله الّا صالحا، فانه إن صلح آنست به، و إن فسد لا تستوحش الّا منه، و هو فعلك».

اين حديث شريف اگرچه همه آن نور است، و هر جمله آن بابى از حقيقت را به روى انسان مى‏گشايد، و براى اهل سرّ به سرّى اشارت كند، مع ذلك بايد در اين چند جمله دقّت و تأمّل بسزا كرد كه فرمود: «با دنيا آخرت است»، نفرمود بعد دنيا آخرت است تا آخرت در طول زمانى دنيا قرار گيرد. و فرمود قرينى كه با تو دفن مى‏شود حي است، و محشور نمى‏شوى مگر با او، و وحشت نمى‏كنى مگر از وى، به خصوص كه فرمود: آن قرين فعل تو است.

اين حديث را عارف رومى در دفتر پنجم مثنوى به نظم درآورده است:

 

پس پيمبر گفت بهر اين طريق‏

 

باوفاتر از عمل نبود رفيق‏

     

برهان المتألهين حضرت وصي جناب امام امير المؤمنين على عليه السّلام فرموده است:

«كلّ وعاء يضيق بما جعل فيه إلّا وعاء العلم فانه يتّسع به»

يعنى هر ظرف جسمانى به آنچه كه در او نهاده شده است گنجايش او تنگ مى‏شود، مگر ظرف علم كه گنجايش او بيشتر مى‏گردد.

هريك از ظرفهاى جسمانى را حدّ معينى است كه گنجايش آنها را تحديد مى‏كند، مثلا پيمانه‏ها و بركه‏ها و درياچه‏ها و درياها هريكى را اندازه‏ايست كه بيش از آن اندازه آب را نمى‏پذيرند، به خلاف نفس ناطقه انسانى كه هرچه مظروف او كه آب حيات علوم و معارف است در او ريخته شود سعه وجودى و ظرفيت ذاتى و گنجايش او بيشتر و براى فراگرفتن حقائق بيشتر آماده‏تر مى‏شود. پس اين برهان نازل از بطنان عرش تحقيق ناطق است كه نفس ناطقه علاوه بر اين كه موجودى عالى از جسم و جسمانيات و عارى از أحكام نشأه طبيعت است كه خلاصه موجودى مجرّد است، بيان مقام فوق تجرّد نفس نيز هست كه مجرّد از ماهيّت هم هست و او را حدّ يقف نيست و گوهرى فوق مقوله است، زيرا مجرّد بودن موجودى از مادّه غير از مجرّد از ماهيت بودن او و عدم وقوف او در حدّى و مقامى است فتدبّر.

تبصره: اين بود معنى صحيح گفتار امام عليه السّلام كه به اختصار تقرير كرده‏ايم نه آن‏كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه يكى از ادلّه تجرّد نفس ناطقه را كه حكماى پيشين گفته‏اند نقل كرده است و آن را بدون مناسبت و يا به ادنى مناسبت بيان منطق امام عليه السّلام قرار داده است.

و پوشيده نيست كه اين‏گونه معجزات قولى را بعد از قرآن و پيغمبر خاتم- صلّى اللّه عليه و آله- از هيچ صحابه و تابعين و بعد از آنان، به جز از أئمه اثنى عشر ما- عليهم السّلام- نمى‏توانى بيابى، و تنها همين معجزات قولى در حقّانيت امامت آنان كافى است.

صدوق ابن بابويه- رحمة اللّه عليه- در من لا يحضره الفقيه آورده است كه امير المؤمنين على عليه السّلام در وصيتى كه به فرزندش محمد بن حنفيه كرد، فرمود: «اعلم أن درجات الجنّة على عدد آيات القرآن فإذا كان يوم القيامة يقال لقارئ القرآن اقرأ وارق».

ثقة الإسلام كلينى در كتاب فضل القرآن كافي باسنادش از حفص از امام هفتم موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده است كه امام به حفص فرمود: يا حفص من مات من أوليائنا و شيعتنا و لم يحسن القرآن علّم فى قبره ليرفع اللّه به من درجته فانّ درجات الجنّة على قدر آيات القرآن يقال له: اقرأ وارق فيقرأ ثمّ يرقى.

اين دو حديث گرانقدر نيز مقام فوق تجرّد نفس ناطقه انسانى را بيان مى‏فرمايد كه وعاء علم حدّ يقف ندارد و هرچه آب حيات معارف و حقائق إلهيّه را بنوشد سعه وجودى او بيشتر و حيات او قوى‏تر مى‏گردد، زيرا آيات قرآن كه درجات آن است، كلمات اللّه است، و كلمات اللّه را نفاد نيست‏ وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ‏.

جناب طريحى در ماده «ج م ع» مجمع البحرين، گويد: «روى عنه- صلّى اللّه عليه و آله- أنه قال:

«ما من حرف من حروف القرآن إلّا و له سبعون ألف معنى».

و هر آيه‏اى خزانه‏اى از خزائن اللّه است كما فى كتاب فضل القرآن من الكافي بإسناده عن الزهرى قال: سمعت على بن الحسين عليهما السّلام يقول: آيات القرآن خزائن فكلما فتحت خزانة ينبغى لك أن تنظر ما فيها.

و درجات قرآن همه حكمت بلكه حكيم است‏ يس* وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ‏ و حكمت بهشت است كما في المجلس الحادي و الستّين من أمالى الصدوق- رضوان‏ اللّه عليه- قال رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- لعلى بن أبى طالب: يا على أنا مدينة الحكمة و هي الجنّة و أنت يا على بابها.

و امام عليه السّلام فرمود: درجات بهشت بر عدد آيات قرآن، و بر قدر آيات قرآن است. و فرمود: هر مقامى از مقامات قرآن را قرائت كرده‏اى توقف نكن و بالا برو كه آن را مقامات ديگر است و خبرهايى است.

و بدان كه اين قرائت لفظى ما در اين نشأه مثالى از قرائتهاى ما در نشئات ديگر است چنان‏كه جميع آثار و احوال اين نشأه امثله و اظلال عوالم ماوراى آنند و فقط نفس ناطقه را قابليت چنين ارتقاء است و اين همان مقام فوق تجرّدى است كه او را است. تفصيل اين مباحث را در رساله «مدارج و معارج» كه در مدارج قرآن و معارج انسان بحث مى‏كند طلب بايد كرد. اين رساله با نه رساله فارسى ديگر ما به نام «ده رساله فارسى» در يك مجلد در انتشارات قيام قم به طبع رسيده است، و آن رساله نخستين ده رساله فارسى است.

در روايات أهل بيت عصمت و وحى، اطلاق نور بر جوهر نفس انسانى شده است كما فى الكافي باسناده عن ابى عبد اللّه عليه السّلام: «إن ابليس قاس نفسه بآدم فقال خلقتنى من نار و خلقته من طين فلو قاس الجوهر الذي خلق اللّه منه آدم بالنار كان ذلك اكثر نورا و ضياء من النار».

حضرت استادم علّامه- شعرانى- رضوان اللّه تعالى عليه- در تعليقاتش بر وافي در بيان اين حديث شريف فرموده است: «و يعلم منه أن شيئية الشي‏ء بصورته لا بمادّته، و غلط ابليس و توّهم أن الشرف بمادّة البدن و لم يعلم أن الإنسان انسان بعقله، و العقل أفضل من الوهم. و هذا الحديث من دقائق العلوم التي لم يعهد صدور مثلها عن غير أئمّتنا- عليهم السّلام- في ذلك العصر».

نفس ناطقه كه صورت انسان است مظهر لا تأخذه سنة و لا نوم است در خواب و بيدارى بدن، بيدار است. اين گوهر گرامى وليد عناصر و طبايع نيست كه چون ديگر مركّبات دير يا زود فساد پذيرد و تباه شود، بلكه حىّ بن يقظان است يعنى فرزند پدرى بنام عقل كل و مادرى بنام نفس كل است، هرچند اين مولود كريم الأبوين جسمانيّة الحدوث است يعنى بدو حدوثش از نشأه طبيعت است، و مركب عنصرى او كه مرتبه نازله اوست مركّب از طبايع عنصريه است؛ و لكن حادث به حدوث بدن است نه با حدوث با بدن، به تفصيل و بيانى تام كه در شرح عين نهم «سرح العيون في شرح العيون» تقرير و تحرير كرده‏ايم. و جناب شيخ رئيس را در شناخت اين مولود رساله‏اى به نام «حىّ بن يقظان» است كه نيك مطلوب است.

تذنيب: در اين تذنيب سه مطلب را تقديم مى‏داريم، يكى اين كه اندكى پيش از اين به كلام حضرت وصي جناب امام امير المؤمنين على عليه السّلام كه: «كلّ وعاء يضيق بما جعل فيه ...» در بيان مقام فوق تجرّد نفس ناطقه انسانى، تمسّك جسته‏ايم و شرحى باختصار تقديم داشته‏ايم؛ اكنون غرض ما اين است كه اين كلام كامل نازل از بطنان عرش ولايت را شرحى مبسوط نموده‏ايم و آن را كلمه 110 كتاب «هزار و يك كلمه» قرار داده‏ايم، و هم آن را در اوّل فصل چهارم همين كتاب «گنجينه گوهر روان» به عنوان مزيد استبصار به پيشگاه مبارك اهل فحص و تحقيق تقديم مى‏داريم، و اگر تكرارى در برخى از عبارات و اشارات توهّم شود نفاست مطلب جبران مى‏كند.

مطلب دوم اين كه استاد بزرگوارم حضرت علّامه ذوالفنون حاج ميرزا ابو الحسن شعرانى- رفع اللّه درجاته- را در شرح فارسى تجريد الاعتقاد خواجه طوسى- رضوان اللّه عليه- بيانى بسيار مفيد در معرفت نفس است كه نقل قسمتى از آن در مفتتح «گنجينه گوهر روان» بعنوان مزيد استبصار در روانشناسى بسيار شايسته و بايسته مى‏نمايد؛ پس بدان كه مسأله پنجم فصل چهارم مقصد دوم تجريد ياد شده در تجرّد نفس ناطقه است، و جناب خواجه هفت برهان در تجرد آن ذكر فرموده است، حضرت استاد در شرح مسأله ياد شده گويد:

«مسئله پنجم- شارح علّامه فرمود: مردم در ماهيّت نفس اختلاف نمودند كه آيا جوهر است يا عرض، و آنها گفتند جوهر است اختلاف كردند كه آيا مجرّد است يا نيست، و مشهور نزد حكماى پيشين مجرّد بودن آن است، و جماعتى از متكلمان مانند بنى نوبخت و شيخ مفيد از اماميه و غزالى از اشاعره نيز گفتند جوهر مجرّد است نه جسم است و نه جسمانى، و مصنّف اين كتاب خواجه نصير الدين طوسى اين قول را برگزيده است.

ما گوييم: اين مسأله ميان امم جهان پيوسته محلّ خلاف بوده است، عيسويان مطلقا نفوس را مجرّد مى‏دانند، و حكماى آزاد فكر كه منسوب به هيچ يك از ملل آسمانى نيستند دو قسمند: گروهي آنرا مجرد ميدانند و گروهى مادّى. و امروز معتقد بودن بتجرّد ارواح شعار خداپرستان است، و خلاف آن شعار زنادقه و مادّيين. و از علماى اسلام بيضاوى مفسّر شافعى در تفسير آورده است كه: اين آيه: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ، دلالت مى‏كند كه انسان غير هيكل محسوس است بلكه جوهرى است ذاتا مدرك و بخراب بدن فانى نميشود و ادراك او متوقف بر بدن نيست همچنين درد و لذت وى- الخ- و آن آيه- 170- از سوره آل عمران است.

و نيز بيضاوى در تفسير آيه- 154- از سوره بقره: وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ‏ گويد: در اين آيه دلالت است بر آنكه ارواح جوهر قائم بخود مغايرند با بدن محسوس، پس از مرگ باقى ميمانند با ادراك و شعور، و جمهور صحابه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و تابعين صحابه بر اين عقيده بودند و آيات و سنن بر آن دلالت دارد؛ و اين را از وى غنيمت بايد شمرد خصوصا آن‏كه نسبت بصحابه و تابعين داده است.

بارى اين بحث از بزرگترين مباحث بشرى است، و أوهام متعارض بسيار و حلّ آن براى اذهان مادّى كه از وسوسه واهمه ايمن نيستند دشوار است، انكار آن إلحاد و موجب انكار هردين و شريعت و اخلاق و ترك همه آداب و فضائل انسانى است، و اقرار بآن سبب همه خيرات و مكارم و فضائل است، و هرچه در اين باب توضيح‏ بيشتر داده شود سزاوار است. و ما از نقل سخنان سخيف و تكلّف‏آميز جماعتى گزافه‏گوى صرف‏نظر مى‏كنيم، مانند آن‏كه گفت نفس خون است يا حركت است يا جزء لا يتجزّائى است در قلب و غير آن‏چنان‏كه مؤلّف و شارح- يعنى خواجه طوسى و علامه حلى- نقل نكردند، و باختصار گوييم:

در نفس دو احتمال بيش نبايد داد: يكى آن‏كه عرض است مانند حرارت و برودت و روشنى چراغ و الكتريك و أمثال آن قوى كه البته تابع ماده و مزاج خواهد بود، و ديگر آن‏كه خود اصلى است مستقل مربوط بعلّت خود مانند نور خورشيد كه بديوار تابيده و تابع ديوار نيست، و از اين دو احتمال احتمال دويم حق است، و خواص انسان كه در او هست و در حيوانات ديگر نيست دو چيز است يكى نطق و ديگرى اختيار، بايد از دقّت در اين دو خاصيّت دريافت كه نفس انسانى چگونه است.

علامت تابعيّت نور چراغ آنست كه هر تغيير در نور چراغ حاصل ميشود أوّلا در مادّه او تغييرى پيدا شده است و از او بروشنى سرايت كرده است، و علامت استقلال آنكه تغيير ديوار تغيير در نور خورشيد نمى‏دهد.

يكى از خواص انسان قوه ناطقه است و مقصود حكماء از آن ادراك كليات است چون ملازمه شديد است ميان ادراك كلّى و سخن گفتن. بنظر مى‏رسد كه طفل پيش از آنكه زبان بگشايد و سخن گويد ادراك كليّات ميكند أما بتحقيق نميدانم آغاز ادراك وى از چه هنگام شروع مى‏شود چون سخن گفتن با قصد معنى بى‏ادراك كلّى ممكن نيست و ما ميدانيم وقتى طفل نوزاد چشم بگشايد در اطراف خويش چيزها مى‏بيند بى‏آن‏كه نام آنرا بداند يا مفهومى از آن در ذهن او آمده باشد، از چراغ نورى بچشم او فشار مى‏آورد و زود برهم مى‏گذارد، و پستانرا در دهان احساس مى‏كند و مى‏مكد نه اسم پستان و نه اسم چراغ و نور و نه اسم شير و نه اسم زن و مادر را تعقل نكرده است و هرچه من و تو پيش از او بدانيم بقوّه ديگرى غير چشم و دهان و زبان مى‏دانيم، و همچنين علوم ما هرچه زائد بر طفل نوزاد باشد بتوسّط قوه عاقله و نفس‏ ناطقه حاصل گشته، و اگر قوه ناطقه نداشتيم در همان حدّ طفل گهواره بوديم زيرا كه او هم آلت حاسّه دارد مانند ما، كلماتى كه انسان در سخن بكار مى‏برد همه مفهوم كلّى است و هركس بشمارش كلمات عبارت كتب و غير آن مى‏تواند اين حقيقت را برأى العين ببيند. و از سخن حكماء معلوم ميشود كه عقل بالملكه آن هنگام در طفل محقّق مى‏شود كه تصوّر و تصديق بديهى را ادراك كرده و مستعدّ آموختن نظريات باشد، و البتّه در هفت سالگى كه آغاز سنّ تربيت است باندازه كافى ادراك كلّى كرده است، و در شرع اسلام طفلى كه شش سال تمام دارد و بميرد بايد بر او نماز ميّت خواند.

طفل هفت ساله معنى زن و مادر و شير و شير دهنده را ادراك كرده، و در وقتى در گهواره بود اشخاص را ميديد و مفاهيمى از هم جدا ادراك نمى‏كرد.

صدر المتألهين قدّس سرّه بابرام و تأكيد فرموده است: «اكثر مردم معانى مجرد كلّى عقلى را در نمى‏يابند، و آن خاصّ جماعتى از بزرگان علم است و عامّه مردم مفاهيم را آلوده با خيال و صورت خيالى ادراك مى‏كنند نه مجرد محض»؛ أما من از اين رأى سخت متعجّبم و نمى‏دانم چه عذرى براى ايشان ابداع كنم، آنچه مى‏دانم و تجربه شده قول حكماى پيشين صحيح است.

كودك مفهوم مادر را تصوّر مى‏كند كلّى چنان‏كه گويد همه بچه‏ها مانند من مادر دارند و بايد مادر خود را احترام كنند، پس معنى كلى مادر را ادراك كرده گرچه در ضمن مادر خود را كه صورت خيالى او است بياد آورد، أما همه كس حتى بزرگان حكماء و عرفاء كه بقول صدر المتألهين معانى مجرده عقليه را درك كرده‏اند بياد صور خيالى جزئى خواهند افتاد و منافات با ادراك كلّى ندارد. صور خيالى هميشه صورت اشخاص معيّن است كه وقتى كسى ديده و در خاطرش مانده است و ما بآن صور خيالى كه همراه مفهوم كلّى است استدلال نمى‏كنيم بلكه بخود معنى كلّى استدلال مى‏كنيم، بارى بسيارى از أدلّه حكماى إلهى بر تجرّد نفس مبنى بر ادراك كلّى است چنان‏كه خواهيم گفت إنشاء اللّه.

ديگر از خواص انسان اختيار است و آن را نميتوان ناشى از تغييرات جسمانى دانست چون ادراكات و حركات ممكنه غير متناهى است بايد براى هريك اراده تغييرى قهرى در بدن ثابت كرد؛ گفتيم همه اين تغييرات جسمانى قهرى است چون در طبيعت غير قهر نيست، و نيز حركات فكرى انسان كه مى‏خواهد چيزى بياد آورد مانند شعرى فراموش شده را، يا قياس ترتيب دهد و نتيجه بگيرد، يا معنى كلّى استنباط كند، همه بايد ناشى از تغيير طبيعى قهرى در بدن باشد، و تغييرات طبيعى بدنى مانند حركت نبض و قلب قهرا حاصل ميشود، پس همه اعمال انسانى تابع تغييرات بدنى است، و اول آن تغييرات بدنى قهرى و جبرى حاصل مى‏شود و اراده به تبع آن بأعمال تعلق مى‏گيرد، پس همه اعمال انسان جبرى و قهرى است نه از سنخ آن‏كه اهل جبر گويند بلكه از سنخ حركت قلب كه همه عقلا بر جبر بودن آن اتفاق دارند.

و بنظر ما غير سفيه ملتزم بچنين سخن باطلى نخواهد شد، بلكه سفيه است آن‏كه احتمال بدهد آنقدر تغيير بدنى قهرى بشماره ارادت و اختيارات انسانى در بدن وى موجود مى‏تواند شد، و اگر چنين باشد تكليف شرعى و مسئوليت عرفي و حسن و قبح افعال باطل مى‏گردد.

و البته ارادت انسان مبدء عقلى و نفسانى دارد كه اولا در نفس تغييرى پيدا مى‏شود پس از آن در بدن به تبع نفس، و معنى تجرّد اين است و علامت روشن آن اين كه هزاران نوع اراده در نفس حاصل مى‏شود و تغيير بدنى كه به تبع آن در بدن مى‏بينيم يكى بيش نيست، مثلا همه ارادات هزاران‏گونه از نوع خشم و غضب باشد آثار بدنى آن مانند يك چيز است.

ابو على بن سينا در نمط سوم اشارات فرمايد: حركات اختياريه در نفسانى بودن شديدتر است از قواى ديگر و مراد وى اختيار حيوانى است كه مقهور واهمه و باصطلاح امروز غريزه‏اند، و البته اختيار انسان بنفسانيت نزديكتر است چون در اختيار مقهور هيچ يك از قواى بدنى نيست ...».

و نيز جناب استاد علّامه- شعرانى رضوان اللّه عليه- در رساله گرانقدرش بنام «فلسفه أولى، يا ما بعد الطبيعة» افاده فرموده است:

«تجرّد نفس‏Spiritualisme يعنى نفس موجودى است مستقلّ الوجود غير جسمانى كه در وجود خود احتياجى ببدن ندارد و مذهب مخالف آن‏Materialisme است.

اين دو مذهب از قديم تا امروز طرفدار داشته است و ظاهرا هيچ مسئله اين اندازه طرف توجّه انسان واقع نشده كه بداند بعد از فناى بدن باقى است يا فانى.

و فلاماريون در اوّل يكى از كتب خويش گفته اين مسئله بزرگترين مسائل و اثبات بقاى نفس بهترين خدمت و تسليت براى بيچارگان و مصيبت زدگان است».

مطلب سوم اين كه ادلّه تجرّد نفس ناطقه- چنان‏كه در پيش بدان اشاره كرديم- همه آنها در ايفاى اين نتيجه لسان صدق‏اند كه انسان فقط اين بنيه جسمانى بنام بدن نيست كه به تباهى و ويرانى آن تباه و نابود گردد و ديگر اسمى و رسمى يعنى نام و نشانى از آن نبوده باشد چنان‏كه ماترياليسم يعنى مادّى مى‏پندارد و براين پندار نابايست و ناشايست خود چند دليل سخت سست و نادرست اقامه كرده است كه هيچيك براساس دانش و بينش استوار و پايدار نيست.

براهين تجرّد نفس ناطقه أوّلا در ردّ أدلّه مادّى، و اثبات بقاى ابدى نفس ناطقه انسانى است. چنان‏كه منطق وحى قرآن كريم حكيم است كه: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها. ..» ، و توفى وفات است كه أخذ الشي‏ء بتمامه است نه فوت كه به معنى تباهى و نابودى است؛ و بلسان صدق علّيّيني حضرت خاتم الأنبياء صلّى اللّه عليه و آله و سلم كه به جناب وصي امام على مرتضى عليه الصلوة و السلام خطاب فرموده است: «ما خلقت أنت و لا هم لدار الفناء بل خلقتم لدار البقاء و لكنّكم تنتقلون من دار إلى دار ...».

و ثانيا آن براهين، انسان را فوق طبيعت مادّى و موجودى ابدى معرّفي مى‏كنند چنان‏كه ادلّه اتحاد عاقل بمعقول، و اتحاد عامل بمعمول لسان واحدند كه انسان ساخته علم و عملش است، و آن‏چنان‏كه خود را در اين نشأه ساخته است به نشأه ديگر منتقل مى‏شود، و او را ابدان در طول يكديگر است كه در هيچ نشأه بى‏بدن نيست و تفاوت ابدانش بكمال و نقص است؛ و در حقيقت و واقع، انسان در دو رحم براى ابد ساخته مى‏شود: يكى رحم مادر، و ديگر رحمى كه اين نشأه طبيعت است كه از آن رحم زاييده مى‏شود و به رحم دوم منتقل مى‏گردد، و هنگامى هم از اين رحم دوم كه نشأه طبيعت است زاييده مى‏شود و بسوى سراى ابدى يعنى بما وراى طبيعت مى‏رود كه نام آن را موت و مردن و مرگ گذاشته‏اند، و در واقع «گويم كه نمرد و زنده‏تر شد».

بدين چند سطر اول مصباح الانس علّامه ابن فنارى‏ «1»، در بيان حديث رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم در مكانت رحم، التفات بفرماييد: «قوله صلّى اللّه عليه و آله حكاية عن اللّه تعالى: انا اللّه و انا الرحمن خلقت الرحم و شققت لها اسما من اسمى فمن وصلها وصلته، و من قطعها قطعته؛ قال الشيخ رحمه اللّه في شرحه: الرحم اسم لحقيقة الطبيعة و هي حقيقة جامعة بين الكيفيات الأربع بمعنى أنها عين كلّ واحدة و ليس كلّ واحدة من كلّ وجه عينها بل من بعض الوجوه.

و وصلها بمعرفة مكانتها و تفخيم قدرها، إذ لو لا المزاج المتحصّل من اركانها لم يظهر تعيّن الروح الانساني، و لا أمكنه الجمع بين العلم بالكلّيّات و الجزئيّات الّذي به توسل إلى التحقّق بالمرتبة البرزخيّة المحيطة بأحكام الوجوب و الإمكان، و الظهور بصورة الحضرة و العالم تماما.

و أما قطعها فبازدرائها و بخس حقّها فإنّ من بخس حقّها فقد بخس حق اللّه تعالى، و جهل ما أودع فيها من خواصّ الأسماء، و لو لا علوّ مكانتها لم يحبّها الحق بآخر الحديث.

و من جملة ازدرائها مذمّة متأخرى الحكماء لها و وصفها بالكدورة و الظلمة و طلب‏ الخلاص منها، فلو علموا أن كلّ كمال يحصل للإنسان بعد مفارقة النشأة الطبيعيّة فهو من نتائج مصاحبة الروح للمزاج الطبيعى و ثمراته فحقيقة تتوقّف مشاهدة الحق سبحانه عليها على ما تتأتّى لعموم السعداء رؤية الحق سبحانه الموعود بها في الشريعة كيف يجوز أن تزدرى؟، هذا كلامه».

محض آگاهى عرض مى‏شود كه مبحث آخر فصل دوم كتاب ما «شرح فصّ حكمة عصمتيّة فى كلمة فاطميّة»، و نكته 970 كتاب ما «هزار و يك نكته»، و هم ابياتى از ما در وصف طبيعت، در اوّل كتاب ما «گشتى در حركت» به عنوان «سرود گشت در دشت و چمن»، هريك با بحث از رحم و طبيعت و وفات نيك مناسب است.

غرض و نظر عمده ما در مطلب اخير اين است كه در هيچيك از كتب و رسائلى كه پيشينيان در معرفت نفس نوشته‏اند و در تصرّف اين بنده است متعرّض به نقل ادلّه مادّى منكر ما وراى طبيعت و اتراب آنها كه منكر تجرّد نفس ناطقه‏اند و انسان را فقط جوهر جسمانى مى‏دانند، نشده‏اند مگر فخر رازى- متوفي 606 ه ق- در فصل دوم مقاله دوم جزء هفتم كتاب گرانقدر «المطالب العالية» «1»، ده دليل آنان را نقل كرده است و هريك را ردّ نموده است.

و ما در اين كتاب «گنجينه گوهر روان»، نخست ادلّه بسيارى بر تجرّد نفس ناطقه نقل و بيان مى‏كنيم و سپس محض زيادت آگاهى در «تذييل خاتمه»، متن ادلّه دهگانه قائلين به اين كه نفس ناطقه انسانى جوهر جسمانى است از مطالب عاليه نقل مى‏كنيم و كتاب را بدان خاتمه مى‏دهيم، كه البتّه بدون دغدغه و ارتياب پس از ادراك و تدبّر و تأمّل در آنها، بطلان ادلّه مادى و اتراب آنان بخوبى دانسته مى‏شود؛ و اللّه سبحانه فتّاح القلوب و منّاح الغيوب.

فصل دوم معرفي كتب و رسائلى در معرفت نفس، و نقل ادله‏اى در مغايرت نفس و بدن‏

از قديم الدهر سلسله جليله حكماى إلهى كه به منزلت مدارك باطنه قوه عاقله انسان كبير شرع و دين‏اند، در تجرّد نفس ناطقه و بقاى آن بعد از ويرانى و تباهى بدن عنصرى بحث كرده‏اند؛ و بسى رسائل جداگانه در معرفت نفس نوشته‏اند، و معرفت نفس را مرقات معرفت ربّ شناخته‏اند، و باب كليّه معارف دانسته‏اند، و جميع ما فى الكون را مظاهر صفات نفس يافته‏اند، و راسخان در حكمت متعاليه معرفت نفس را معرفت ربّ گفته‏اند.

در معرفت نفس از قديم و حديث، كتب و رسائل بسيار نوشته‏اند، و ما برخى از آنها را به عنوان نمونه در اينجا نام مى‏بريم:

24. يكى از رسائل بسيار سودمند سخنان ادريس نبى عليه السّلام در سيزده فصل به نام «ينبوع الحياة»- يعنى چشمه زندگانى- در معاتبت و زجر و نصيحت نفس به خطاب أى نفس، اى نفس است.

اين رساله به قلم تواناى حكيم متألّه جناب بابا افضل كاشى- رضوان اللّه عليه- كه از اجلّه علماى اسلام و از اعاظم حكماء و عرفاء است به فارسى ترجمه شده است، و در عداد رسائل و مصنّفات وى در دانشگاه تهران به طبع رسيده است.

25. معلم اول ارسطو رساله‏اى در نفس نوشته است، و باز آن را جناب بابا افضل كاشى از عربى به پارسى ترجمه كرده است. اين رساله به ترجمه ياد شده دوبار به تنهائى در سنه 1316 ه ش، و 1333 ه ش، با مقدمه‏اى به قلم مرحوم ملك الشعراء بهار در ايران بطبع رسيده است؛ و يكبار ديگر با چندين رساله بابا افضل در سفينه‏اى به نام مصنّفات افضل الدين محمد مرقى كاشانى در ايران چاپ شده است.

رساله نفس ارسطو به ترجمه اسحاق بن حنين به عربى مكرّر به طبع رسيده است، از آن جمله به انضمام رسائل: [ «الآراء الطبيعيّة» المنسوب إلى فلوطرخس؛ و «الحاسّ و المحسوس» لابن رشد؛ و «النبات» المنسوب إلى ارسطو طاليس‏] به تصحيح و تحقيق خدوم علم عبد الرحمن بدوى در مصر و بيروت و كويت چاپ شده است.

26. فيلسوف عرب ابو يوسف يعقوب بن اسحاق كندى، رساله‏اى در معرفت نفس نوشته است كه در مجموع «رسائل كندى» چاپ مصر مندرج است.

27. معلّم ثانى ابو نصر فارابى رساله‏اى در حقيقت روح و اثبات تجرّد آن و بيان اين كه روح بدون ماده بدن، جوهرى مستقل و قادر بر هرگونه ادراك و لذّت در عالم ابديت و جهان مافوق طبيعت است نوشته است؛ چنان‏كه جناب استادم عارف متأله صمدانى و شاعر مفلق ربّانى مرحوم حاج ميرزا مهدى الهى قمشه‏اى- روحى فداه- در صفحه «س» مقدمه ترجمه فصوص فارابى، مرقوم فرموده‏اند.

رساله شريف «فصوص فارابى» كه زبده و خلاصه‏اى در مسائل حكمت متعالى إلهى و عرفان و معرفت نفس است، و در آن از منهل قرآن حكيم كه عين حيات است ارتواء كرده است، از فص 22 تا 55 آن به خصوص در معرفت نفس حق سخن را ادا كرده است.

اين كمترين حسن حسن‏زاده آملى، رساله گرانقدر فصوص آن جناب را يكدوره بفارسى شرح، و بر جمعى از اخوان صفا در آمل تدريس كرده است. اين شرح به نام «نصوص الحكم بر فصوص الحكم» است، و مكرّر به طبع رسيده است.

ابيات ذيل را به عنوان گزارش و نمايشى از كار علمى و فكرى خودم درباره اين شرح گرانمايه سروده ‏ام:

به اسم الهى قلم زد رقم‏

 

نصوص حكم بر فصوص حكم‏

     

نصوص حكم را موازين قسط

 

بيابى برايت نه بيش و نه كم‏

موازين قسطى كه صد بار به‏

 

ز مرآت اسكندر و جام جم‏

مر اين مخزن معرفت را قياس‏

 

نشايد به دينار كرد و درم‏

چه زيبد به نزديك آب حيات‏

 

جماد ار چه باشد چو زيبا صنم‏

مبانى آن أمّهات و اصول‏

 

معانى آن زاد راه أهمّ‏

گرانمايه عمرم بسى روز و شب‏

 

بفكرت بشد تا كه شد منتظم‏

فروزد چو يك گوهر شبچراغ‏

 

چو پيش آيدت مشكلات بهم‏

شناسى كه ناظر بود اندر او

 

چه قرآن و عرفان و برهان بهم‏

مفسّر بتفسير انفسى‏اند

 

درارى آيات و اخبار هم‏

حسن را خداوندگار كريم‏

 

چنو يادگارى نموده كرم‏

كه بر طاق ميناى گردان سپهر

 

بپايد، نمايد مقرنس علم‏

كه تا رهروان را بود رهنما

 

بسر منزل بارگاه قدم‏

چه آن رهروى را كه باشد عرب‏

 

چه آن رهروى را كه باشد عجم‏

به اسم خداوند در مفتتح‏

 

به حمد خداوند در مختتم‏

     

28. شيخ رئيس ابو على سينا، علاوه بر آن‏كه در شفا و اشارات و نجات در معرفت نفس به طور تفصيل و مستوفى بحث فرموده است، قصيده عينيه را در معرفت نفس به مبناى مشّاء انشاء كرده است، و چند رساله جداگانه در معرفت نفس نوشته است:

رساله سعادت را به اقتفاء معلّم ثانى فارابى كه كتاب «تحصيل السعادة» نوشت، تاليف كرده است، و ده دليل در تجرّد و بقاى نفس در آن رساله آورده است، و راه سعادت را در تزكيت و توجّه نفس به اقليم مجرّدات و ديار مفارقات دانسته است.

اين دو رساله فارابى و ابن سينا در حيدر آباد دكن هند بطبع رسيده‏اند.

در پنج نمط اشارات كه نمط سوم و از نمط هفتم تا آخر آنست، در معرفت نفس‏ و تجرّد آن، و مقامات و ظهور اسرار و آيات و خوارق عادات و ديگر خواص و احوال و عوالم نفس، بخصوص در نمط نهم آن در مدارج و معارج نفس ناطقه بسوى خداوند ذو المعارج، به موازين برهانى داد سخن را داده است؛ و فاضل شارح فخر رازى در وصف و تعريف نمط نهم گفته است: «إنّ هذا الباب أجلّ ما في هذا الكتاب فانّه رتّب فيه علوم الصّوفيّة ترتيبا ما سبقه اليه من قبله و لا لحقه من بعده».

و نيز جناب شيخ رساله‏اى در تقسيمات نفوس دارد كه مرحوم آقا ضياء درّى آن را در «راهنماى حكمت» آورده است و بطبع رسيده است.

و نيز رساله‏اى در تجرّد و بقاى نفس به خواهش يكى از رؤساى زمانش نوشته است، و در آن هفت دليل در تجرّد و بقاى نفس ذكر كرده است، و در ابتداى آن رساله فرموده است:

بسم الله الرحمن الرحيم سئل بعض الرؤساء بهمّته العالية و نفسه الشريفة: أن النفس الناطقة جوهر أم عرض؟ و أنّها و إن كانت جوهرا فهل تبقى بعد انتقاض قالبها أم تتلاشى من انتقاضه؟

فأقول: ما يستحسنه العقل الصريح و يأمر به الدين الصحيح من عامّة ما حصّلته من الحجج المأثورة عن الحكماء الأجلّة في هذا الباب، و أتيته على سبعة من المقاييس المنطقيّة، فاستخرت اللّه في تحريرها، و تحرّيت الإيجاز في شرحها، إذ هو فن لا ينشط له إلا من بلغ من العلم مبلغا يقنعه الإيماء الوجيز عن الإطناب البليغ؛ و سألت اللّه تعالى أن يهب لمحبّي العلم و الحكمة أفضل ما تحوز به الغبطة الدائمة، و تنال فيه المعلاة الباقية انّه وليّ الخيرات و منزل البركات ...».

يعنى: بعضى از رؤساء به همّت عالي و نفس شريفش، پرسيد كه نفس ناطقه جوهر است يا عرض؟ و اگر جوهر باشد پس از شكست كالبدش باقى است، يا متلاشى و تباه مى‏گردد؟. من از جميع ادلّه‏اى كه در اين باب از أجلّه حكماء مأثور است، آنچه را كه عقل صريح نيكو مى‏شمارد و دين صحيح بدان أمر مى‏دهد، هفت دليل را اختيار كرده‏ام كه در پاسخ بازگو مى‏كنم؛ پس از خداوند خير را طلب‏

مى‏كنم، و در شرح ادلّه هفتگانه ايجاز را سزاوار دانستم زيرا اين امر فنّى است كه برايش نشاط ندارد مگر كسى كه دانش او بدان اندازه رسيده باشد كه به اشاره كوتاه از درازگويى بسيار قناعت كند. از خداى تعالى مى‏خواهم كه به دوستداران علم و حكمت برترين چيزى كه حائز غبطه دائمى است، و در آن نيل به رتبت والاى پايدار است ببخشد چه اين كه او ولىّ خيرات و فرو فرستنده بركاتست ...».

اين رساله در تير ماه 1332 ه ش به همت مرحوم اكبر دانا سرشت در دست طبع و نشر قرار گرفته است.

و نيز جناب شيخ رئيس رساله‏اى در معرفت نفس به نام «رسالة الطير» دارد كه ترجمه آن به شيخ اشراق سهروردى منسوب است، و عارف بزرگوار شيخ فريد الدين عطّار آن را به نام «منطق الطير» به نظم درآورده است؛ و غزالى رساله‏اى به همان نام «رسالة الطير» بعد از شيخ به تقليد او نوشته است؛ و همچنين نجم الدين رازى «رسالة الطيور» را، هرچند هدف و سير تمثيلى هريك با ديگرى به گونه ديگر است. رسالة الطيور رازى با رتبة الحياة خواجه يوسف همدانى به كوشش قابل تقدير و دو مقدمه فاضلانه آقاى دكتر محمد امين رياحى در ايران بطبع رسيده است.

و نيز جناب شيخ رساله حىّ بن يقظان را درباره نفس ناطقه و توجّه آن به عالم نور و حيات و سير نفس به اصلش كه عالم مفارقات است نوشته است و نفس را زنده فرزند بيدار شناسانده است.

اين رساله بعنوان يادگار جشن هزاره ابو على سينا به اسم «ابن سينا و تمثيل عرفانى»، با ترجمه فارسى يكى از معاصران ابن سينا، و ترجمه بفرانسه هنرى كربن فرانسوى بطبع رسيده است؛ چنان‏كه همين رساله و «رساله طير» با هشت رساله ديگرش مترجم به فرانسه در ليدن به چاپ رسيده است.

و نيز جناب شيخ رئيس رساله‏اى در معرفت نفس نوشته است كه به امير نوح سامانى إهداء كرده است، و به نام «هديّة الرئيس ابى على الحسين بن عبد اللّه بن سينا أهداها للأمير نوح بن منصور السامانى» به تصحيح فاضل ادورد بن كرنيليوس‏ فنديك امريكائى مكرّر به طبع رسيده است. در اين رساله ادلّه‏اى چند در تجرّد نفس ناطقه و بقاى آن بعد از مفارقت از بدن و بوار آن آورده است.

اين رساله گرانقدر «هدية الرئيس» در ده فصل منسجم شده است، و هر فصل آن را در موضوع خود اهميّت بسزا است؛ و عبارت جناب شيخ در بيان فصول دهگانه بدين گونه است:

الفصل الأول في اثبات القوى النفسانية التي شرعت في تفصيلها و ايضاحها.

الفصل الثانى في تقسيم القوى النفسانية الأولى و تحديد النفس على الإطلاق.

الفصل الثالث في أنه ليس شى‏ء من القوى النفسانية حادث عن امتزاج العناصر الأربعة بل وارد عليها من خارج.

الفصل الرابع في تفصيل القول في القوى النباتيّة و ذكر الحاجة إلى كلّ واحدة منها.

الفصل الخامس في تفصيل القول في القوى الحيوانية و ذكر الحاجة إلى كلّ واحدة منها.

الفصل السادس في تفصيل القول في الحواسّ الظاهرة و كيفيّة ادراكها و ذكر الخلاف فى كيفيّة الإبصار.

الفصل السابع فى تفصيل القول في الحواسّ الباطنة و القوة المحرّكة للبدن.

الفصل الثامن فى ذكر النفس الإنسانية من مرتبة بدئها إلى مرتبة كمالها.

الفصل التاسع فى إقامة البراهين الضرورية في جوهرية النفس الناطقة على طريقة المنطق.

الفصل العاشر فى إقامة الحجّة على وجود جوهر عقلى مفارق للأجسام قائم للقوى النطقية مقام الينبوع و مقام الضوء للإبصار، و بيان ان النفوس الناطقة تبقى متحدة به بعد موت البدن آمنة من الفساد و التغيّر و هي المسمّى العقل الكلّي.

29. حكيم بزرگوار ابن مسكويه معاصر ابن سينا، كتاب شريف «طهارة الأعراق» را تاليف كرده است، و در ابتداى آن چند دليل بر مغايرت نفس و بدن، و تجرّد

نفس آورده است، سپس در فضائل نفس بحث كرده است. و حقّا كتابى است كه در موضوع خود اهميّت بسزا دارد. و اين كتاب همانست كه محقق طوسى جناب خواجه نصير الدين آن را به نام اخلاق ناصرى بفارسى ترجمه كرده است، و در وصف آن گفته است:

بنفسي كتاب حاز كلّ فضيلة

 

و صار لتكميل البريّة ضامنا

مؤلفه قد ابرز الحق خالصا

 

بتأليفه من بعد ما كان كامنا

و وسمه باسم الطهارة قاضيا

 

به حق معناه و لم يك مائنا

لقد بذل المجهود للّه درّه‏

 

فما كان فى نصح الخلائق خائنا

     

يعنى: به جانم سوگند كه اين كتاب حائز همه برترى، و ضامن تكميل خلق است. مؤلّف آن بدين تأليف حق خالص را كه پنهان بود آشكار ساخت. و در تسميه آن به «طهارة الأعراق» حق معنى را حكم كرده است و خلاف نگفته است. تمام كوشش را بكار برده است، خداوند همواره او را پاداش دهاد كه در نصيحت خلايق خيانت نكرده است.

و ديگر كتاب «الفوز الأصغر» آن جناب- اعنى ابن مسكويه- است، كه باصغر حجمش در اصل اصول اعتقادى كه معرفت خداى سبحان، و معرفت نفس انسان است بسيار بسيار عظيم الشأن است. اين تراث علمى گرانقدر در 1325 ه ق، در مصر بطبع رسيده است.

30. فخر رازى را كتابى مانند كتاب مباحث مشرقيه وى به نام «المطالب العاليه» است؛ در مطالب عاليه چنان در معرفت نفس بحث فرموده است كه ابو الفضائل شيخ بهائى آن را در شرح حديث چهلم كتاب گرانقدرش: «اربعين»، نام برده است و بدين عبارت ستوده است: «ذهب اكثر العقلاء من الملّيين و الفلاسفة و لم ينكره إلّا فرقة قليلة كالقائلين بأن النفس هى المزاج و أمثالهم ممّن لا يعبأبهم و لا بكلامهم، و الشواهد العقلية و النقلية على ذلك كثير؛ و قد تضمن كتاب «المطالب العالية» منها ما لا يوجد في‏ غيره».

31. و نيز فخر رازى در اين باره كتابى به نام «كتاب النفس و الروح و شرح قواهما» نوشته، و خود در ابتداى آن (ص 3) گويد: «أما بعد فهذا كتاب فى علم الأخلاق و در آن چند دليل در اثبات تجرّد نفس ناطقه آورده است، در فصل رابع آن گويد:

«اعلم أن الذي يشير اليه كلّ أحد بقوله: «أنا جئت، و انا أنصرف، و انا سمعت، و أنا فهمت، و انا فعلت، شي‏ء غير هذه البنية الظاهرة المحسوسة و يدل عليه المعقول و المنقول، أما المعقول فمن وجوه ...».

32. خواجه نصير الدين طوسى رساله‏اى به نام «بقاء النفس بعد فناء الجسد» به عربى تاليف كرده است كه با شرح و مقدمه شيخ ابو عبد اللّه زنجانى، و تعليقات سيد هبة الدين شهرستانى در قاهره مصر به طبع رسيده است، و پس از آن به قلم زين العابدين كيايى نژاد به فارسى به نام «بقاء روح پس از مرگ» ترجمه شده است و در مجلّه مرحوم سرهنگ احمد اخگر بصورت رساله‏اى جداگانه بطبع و نشر رسيده است.

33. مرحوم عيناثى عاملى كه از اعلام قرن يازدهم هجرى است، كتاب وزين و رزين «آداب النفس» را تاليف كرده است كه به طبع رسيده است.

34. شيخ فاضل على بن يونس عاملى رساله‏اى در اين موضوع- اعنى در معرفت نفس- به نام «الباب المفتوح إلى ما قيل فى النفس و الروح» نوشته است كه تمام آن رساله در كتاب سماء و عالم بحار الأنوار نقل شده است‏.

35. شيخ مفضال طنطاوى جوهرى صاحب تفسير كتابى در تجرّد روح انسانى و بقايش بعد از خرابى بدن به نام «الأرواح» نوشته است كه به طبع رسيده است.

36. حكيم آقا على مدرّس زنوزى صاحب «بدائع الحكم» رساله‏اى در بيان «إن النفس كلّ القوى» نوشته است كه در حاشيه شرح هدايه اثيريّه آخوند صدر المتألهين‏ بطبع رسيده است‏.

37. كيخسرو شاهرخ كرمانى در كتاب «فروغ مزديسنى» گويد: در اوستا و كتب پهلوى بعد، بسى دلائل و براهين در باب بى‏زوالى روان آمده است و حق است زيرا اعتقاد در اين تعليم واجب و اصل اساس موادّ اخلاقى و روحانى است.

38. حكماى هند در «كليله و دمنه» بابى بنام «باب الحمامة المطوّقة» كه اشارت و رمزى به نفس ناطقه است نوشته‏اند. حمامه كبوتر است كه به جهاتى نفس را بدان تشبيه مى‏فرمايند؛ جناب شيخ رئيس در مطلع قصيده عينيه‏اش از نفس ناطقه انسانى تعبير به «ورقاء» يعنى كبوتر فرموده است:

هبطت اليك من المحلّ الأرفع‏

 

و رقاء ذات تعزّز و تمنّع‏

     

و نيز متأله سبزوارى در مطلع غزلى از ديوانش گفته است:

ألا يا أيّها الورقا ثرى تثوى اطلعن عنها

 

كه اندر عالم قدسى تو را باشد نشيمنها

     

عالم جليل مناوي متوفي 1031 ه ق، قصيده عينيه شيخ را به تازى شرح كرده است، اين شرح نخستين بار در سنه 1318 ه ق، در مصر به طبع رسيده است.

ناگفته نماند كه چند رساله جناب شيخ رئيس در معرفت نفس، در يك مجموعه به تحقيق و تقديم دكتر احمد فؤاد أهوانى در سنه 1371 ه، بطبع رسيده است.

39. حسن بن حمزه شيرازى معروف به شرف بلاسي كه از اكابر عرفاء قرن هفتم هجرى بوده است، رساله‏اى به نام «تحفة الروح و الأنس فى معرفة الروح و النفس» نوشته است؛ اين رساله با رساله ديگر آن جناب به نام «رسالة الأذكار الموصلة إلى حضرة نور الأنوار» به تحقيق و تعليق دكتر صالح عضيمة، در سنه 1306 ه، در پاريس به طبع رسيده است.

40. بسيارى از دانشمندان عصر ما رساله‏هايى در اين موضوع باسامى گوناگون نوشته‏اند كه از آن جمله كتاب شريف «على أطلال المذهب المادّي» است، و حقّا كتابى بسيار وزين و متين است، و در تأليف و تصنيف و تعريب آن زحمت كشيده شده است، و به عالم علم خدمت كرده شد؛ كتابى است كه از بدو تا ختم آن سزاوار مطالعه دقيق و تفكر عميق است. جناب استاد علامه شعرانى در كتاب راه سعادت‏  فرموده است». يكى از فلاسفه فرنگستان كتابى نوشته است، و فريد وجدى عالم مصرى آن را بعربى ترجمه كرده است و «على اطلال المذهب المادّى» نام نهاده است، ردّ بر مذهب دهريها است، و وجود روح مجرد را براى انسان ثابت كرده است بأدلّه تجربى». بشرح فص 33 كتاب ما «نصوص الحكم بر فصوص الحكم» رجوع شود.

41. اين خوشه‏چين خرمن بزرگان: حسن حسن‏زاده آملى، چندين كتاب به تازى و پارسى در معرفت نفس نوشته است:

الف: يكى همين كتاب حاضر به نام «گنجينه گوهر روان» است كه سخن ما در صدر آن راجع به تصنيف و تدوينش گفته آمد.

ب- و ديگر كتاب «دروس معرفت نفس» بفارسى است كه حاوى يكصد و پنجاه درس است. اين كتاب مكرّر به طبع رسيده است و كتاب درسى شده است؛ ما را سخنى در طليعه آن به عنوان مقدمه چاپ اول، بدين عبارت است:

هو رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله: أعلمكم بنفسه أعلمكم بربّه‏.

دروس معرفت نفس: معرفت نفس ناطقه انسانى قطب قاطبه معارف ذوقيه، و محور جميع مسائل علوم عقليّه و نقليّه، و أساس همه خيرات و سعادات است. و به‏ بيان مولى امير المؤمنين على عليه السّلام: معرفة النفس انفع المعارف. معرفت نفس همان روان‏شناسى و خودشناسى است كه اقرب طرق به ماوراى طبيعت، و صراط مستقيم خداشناسى است.

انسان بزرگترين جدول بحر وجود، و جامع‏ترين دفتر غيب و شهود، و كاملترين مظهر واجب الوجود است. اين جدول اگر درست تصفيه و لاى‏روبى شود مجراى آب حيات و مجلاى ذات و صفات مى‏گردد. اين دفتر شايستگى لوح محفوظ شدن كلمات نوريه شجون حقائق اسماء و شئون رقائق ظلّيه آنها را دارا است.

دفتر حق است دل به حق بنگارش‏

 

نيست روا پر نقوش باطله باشد

     

سير آفاقى نهايت آن معرفت فكرى است كه اولئك ينادون من مكان بعيد، و سير انفسى غايت آن معرفت شهودى است كه لم أعبد ربّا لم أره. انسان كارى مهمتر از خودسازى ندارد، و آن مبتنى بر خودشناسى است.

«دروس معرفت نفس» كتابى است كه در اين مقصد أعلى و مرصد أسنى، به نظم و نضد خاصّي، بالفعل حاوى يكصد و پنجاه درس است كه ساليانى براى عزيزانى طالب كمال تحرير، و در محضر أنس و قدس آنان تقرير و تدريس مى‏شد، و اينك قلم تقدير رقم زد كه آن پرده‏نشين شاهد هرجايى شود.

اين صد و پنجاه درس در سير مراحل ابتدائى معرفت نفس است. مرجوّ از خداوند سبحان اين كه توفيق ادامه و تكميل آن را مرحمت بفرمايد. اميد است كه اين دروس نفوس مستعدّه را معدّى براى اعتلاى به معارج عاليه معرفت نفس انسانى، و ممدّى در راه ارتقاى به مدارج ساميه منزلت قرب رحمانى گردد. قم- حسن حسن‏زاده آملى، 14 ع 2 سنه 1403 ه ق- 9/ 11/ 1361 ه ش». اين بود سخن ما در طليعه دروس معرفت نفس.

عصاره و خلاصه بسيارى از مطالب «دروس معرفت نفس» را به صورت «اصل» درآورده‏ايم. چنان‏كه در صفحه بيست و پنجم آن در درس دهم گفته‏ايم: «بهتر آنست كه اين يافته‏ها را به عنوان اصول در عباراتى كوتاه‏تر و رساتر تعبير كنيم كه اگر گاه نياز پيش آيد از اين اصول يادآور شويم و سخن را بدانها بازگشت دهيم.

اكنون آن اصول را به حضور مبارك خواننده گرامى اهداء مى‏نماييم، بدين نظر كه توجه بدانها در طليعه گنجينه و فراراه روان‏شناسى بسيار مطلوب و مناسب مى‏نمايد:

اصل 1- هرچه هست وجود است.

اصل 2- هرچه پديد آمده از وجود پديد آمد.

اصل 3- نيرويى داريم كه درمى‏يابد و تميز مى‏دهد.

اصل 4- سراى هستى بى‏حقيقت و واقعيت نيست، بلكه حقيقت و واقعيت دارد، بلكه عين واقعيّت است.

اصل 5- حقيقت و واقعيت هرچيز هستى است.

اصل 6- واسطه‏اى ميان وجود و عدم نيست.

اصل 7- هستيها با هم بى‏پيوستگى نيستند بلكه هستيها با هم پيوستگى دارند.

اصل 8- آنچه اتفاقى نيست هدفى دارد و رفتار او بيهوده نيست.

اصل 9- هرآنچه از حركت به كمال مى‏رسد آئينى دارد.

اصل 10- علم وجود است.

اصل 11- حركت در چيزى است كه فاقد كمالى باشد.

اصل 12- موجودى كه كمال مطلق است حركت در او متصوّر نيست.

اصل 13- حركت فرع بر احتياج است (تلفيق اين اصل با اصل 11: حركت در چيزى است كه فاقد كمالى باشد پس حركت فرع بر احتياج است).

اصل 14- هرچه كه غايت و كمال متحرّكى است برتر و فراتر از آن متحرك است كه حركت ناقصى بسوى كاملى است، پس موجودات متحرك را درجات و مراتب است.

اصل 15- اگر سلسله موجودات منتهي به موجودى شود بايد آن موجود غايت غايات و كمال كمالات و نهايت و منتهاى همه هستيها باشد و مادون او همه محتاج او، و در وى حركت متصور نبود.

اصل 16- هر موجودى در حدّ خود تام و كامل است، تامّ و اتمّ و كامل و اكمل از قياس پيش مى‏آيد.

اصل 17- هيچ چيز در حدّ خود و در عالم خود شرّ و بد نيست ولى قياس و نسبت با اين و آن‏كه به ميان آمد سخن از شرّ و بد به ميان مى‏آيد.

خلاصه دو اصل اخير: هيچ موجودى در حدّ خود نه ناقص است و نه شرّ.

اصل 18- نطفه و مربّى و اجتماع و معاشر از اصولى‏اند كه در سعادت و شقاوت انسان دخلى به سزا دارند.

اصل 19- حركت: خارج شدن موضوعى است از فقدان صفتى و كمالى بسوى وجدان آن كمال و صفت بطور تدريج و وجود هر جزء بعد از جزء ديگر. و خلاصه حركت عبارت است از خروج شي‏ء از قوّه در امرى به فعل تدريجا.

اصل 20- براى متحرك بايد مخرجى باشد كه وى را از نقص بدر برد و به كمال رساند.

اصل 21- ما با حركت و در حركت و در جهان حركتيم.

اصل 22- كتاب و آموزگار از وسائل و معدّاتند، دانش‏دهنده ديگرى است.

اصل 23- آن گوهرى كه بلفظ من و أنا و مانند اينها بدان اشارت مى‏كنيم موجودى غير از بدن است.

اصل 24- انسان از مرتبه نفس تا مرحله بدنش يك موجود متشخّص ممتدّ است، و به عبارت ديگر انسان موجود ممتدّى است كه از مرحله أعلى تا به انزل مراتبش همه يك شخصيّت است.

اصل 25- جميع آثار بارز از بدن همه از اشراق و افاضه نفس است. «شيخ رئيس‏ ابو على سينا گويد: مردم از جذب آهن‏ربا آهن را تعجب مى‏كنند، و از جذب و تصرّف و تسخير نفس مر بدنشان را بى‏خبرند».

اصل 26- آن گوهرى كه به لفظ من و أنا و مانند اينها بدان اشارت مى‏كنيم به نامهاى گوناگون خوانده مى‏شود چون: نفس، و نفس ناطقه، روح، عقل، قوه عاقله، قوه مميّزه، روان، جان، دل، جام جهان‏نما، جام جهان‏بين، ورقاء، طوطى، و نامهاى بسيار ديگر، ولى آنچه در كتب حكمت و السنه حكماء رواج دارد همان پنج نام نخستين است.

اصل 27- بدن مرتبه نازله نفس است.

اصل 28- آنگاه كالبد تن بدن نفس است كه نفس در او تصرّف و بدان تعلّق داشته باشد و آثار وجوديش را در او پياده كند.

فصل دوم معرفي كتب و رسائلى در معرفت نفس، و نقل ادله‏اى در مغايرت نفس و بدن

اصل 29- نفس را هر دم در كشور وجودش شئون بسيارى است كه هيچ شأنى او را از شأن ديگر باز نمى‏دارد.

اصل 30- در ميان انواع موجودات صاحب قوا و استعداد و هوش و بينش، انسان را كه با آنها مى‏سنجيم مى‏بينيم كه وى از همه آنها باهوش‏تر و زيركتر است؛ پس جوهر انسان از جنس جواهر آنها برتر و شريفتر است.

اصل 31- نفس ناطقه بسان درختى است كه جميع قواى او شاخه‏هاى اويند.

النفس في وحدته كلّ القوى‏

 

و فعلها في فعله قد انطوى‏

     

اصل 32- قوه مصوّره به تنهائى صورتگر نطفه نيست.

اصل 33- فاقد شي‏ء، معطى آن به ديگرى نتواند بود، و به عبارت ديگر: معطى كمال، خود بايد أولا واجد آن باشد.

اصل 34- طلب مجهول مطلق محال است.

اصل 35- از آنجايى آمديم كه اوّل كار بود زيرا چون علم مى‏آموزيم پيشتر مى‏رويم.

اصل 36- فكر حركت نفس ناطقه است از مطلب به مبادى و دوباره از مبادى به مطلب.

اصل 37- وعاى علم وعائى است كه به خلاف همه ظرفها هرچه علم در او بيشتر قرار گيرد گنجايش او بيشتر مى‏گردد و براى تحصيل علوم بالاتر و بيشتر آماده‏تر مى‏شود.

اصل 38- علم را با وعاى او يك نحو سنخيّت است.

اصل 39- نفس ناطقه و مخرج او از نقص به كمال هردو از موجودات ماوراى طبيعت‏اند.

اصل 40- انسان بهترين طريق، بلكه تنها طريق براى پى‏بردن به جهان هستى است.

اصل 41- مادّى قائل به موجودى حقيقى و واقعى به نام ماده است برخلاف سوفسطائى كه قائل به حقيقتى نبود.

اصل 42- مادّى مادّه را موجودى ازلى و ابدى و وجود آن را واجب بالذات مى‏داند.

اصل 43- هر صورت معقوله، فعليت محض و مبرّاى از مادّه و اوصاف و احوال مادّه است.

اصل 44- وعاء تحقق صور معقوله، موجودى مبرّا از مادّه و اوصاف و احوال مادّه است.

اصل 45- هريك از قوّه خيال و صور خيالى را تجرّد برزخى است.

اصل 46- هريك از نفس ناطقه و مخرج او از نقص به كمال موجودى وراى مادّه‏اند.

اصل 47- هرفرد انسان را يك شخصيت و هويّت است كه جميع قواى او شئون همان هويّت واحده اوست، و همه آثار وجوديش از آن منبعث مى‏شود اگرچه‏

مظاهرش متكثر است.

اصل 48- هر متحرك در حركت خود به سوى چيزى مى‏رود كه فاقد آن است تا از حركت واجد آن شود و آن غايت و غرض اوست.

اصل 49- شيئيّت شي‏ء به صورتش است نه به مادّه‏اش.

اصل 50- تنويم مغناطيسى و نوم هردو از يك اصل منشعب‏اند و آن در حقيقت انصراف و تعطيل حواس ظاهره از تصرف و دست در كار بودن به اين نشأه طبيعت است.

اصل 51- نفس ناطقه در همه حال از خويشتن آگاه و مدرك ذات خود و به خود دانا است و هيچيك از حواسّ اينچنين نيست.

اصل 52- علم انسان‏ساز است، جان نباشد جز خبر در آزمون/ هركرا افزون خبر جانش فزون؛ تو همان هوشى و باقى هوش پوش.

اصل 53- قوه متخيله از شئون نفس است و تجرّد برزخى دارد، و در خواب و بيدارى بيدار و آگاه است، و دستگاه عكاسى و صورتگرى نفس ناطقه است.

اصل 54- نفس ناطقه و مخرج او از قوّه به فعل عارى از مادّه و احكام آن‏اند، يعنى هردو از عالم غيب‏اند و صرف حيات‏اند، و حيات همان شعور و آگاهى است.

اصل 55- اشباحى كه در عالم رؤيا مى‏بينيم مطلقا پديد آمده از إنشاء و ايجاد نفس و قائم به اويند، و همه ابدان مثالى برزخى‏اند.

اصل 56- همه آثار وجودى انسان اطوار ظهورات و تجلّيات نفس است، و قوام بدن به روح و تشخّص و وحدت و ظهور آثارش از اوست.

اصل 57- سعادت اين است كه نفس انسان در كمال وجوديش به جايى برسد كه در قوام خود به مادّه نياز نداشته باشد و در عداد موجودات مفارق از مادّه درآيد و بر اين حال دائم و ابد باقى بماند.

اصل 58- روح انسان، خواه در مقام خيال باشد و خواه در مقام عقل، پس از ويرانى بدن تباه نمى‏شود.

اصل 59- همه مدركات انسان وراى طبيعت است.

اصل 60- هرچه كه بلا وضع است ممكن نيست در چيزى كه با وضع است حاصل شود.

اصل 61- صورت علميه مطلقا كلّى وجودى مجرّد و عارى از ماده است و ظرف تقرّر و تحقّق او با او مسانخ، و علم وجودى نورى قائم به خود است.

اصل 62- إسناد افعال صادره از انسان به بدن و اعضاء و جوارح مادّى وى به مجاز است و حقيقة به نفس اسناد مى‏يابند.

اصل 63- آنچه را كه انسان ادراك كرده است در صقع ذات خود يافته است، و آن معلوم بالذات اوست، و اشياى خارجى كه به نحوى از انحاء به واسطه و إعداد قوى و آلات ادراكى خود با آنها تعلق و ارتباط يافته كه از اين ارتباط به كسب علم نائل شده است، معلوم بالعرض‏اند.

اصل 64- مادّه تقدّم علّى بر نفس ناطقه ندارد بلكه معدّ حدوث اوست كه نفس حدوثا جسمانى و بقاء روحانى است.

اصل 65- هريك از حواسّ واسطه و معدّ نفس براى ربط و تعلّق به خارج اوست، و كار هريك إحساس محسوسى مخصوص است و لا غير كه اصلا نمى‏دانند محسوس خارجى است يا نه و اين حكم كار نفس است.

اصل 66- مرگ فقط قطع علاقه نفس از طبيعت و مادّه بدن است نه تباهى و زوال نفس.

اصل 67- آنچه صورت شي‏ء را مانع از عقل و عاقل شدن و همچنين معقول بالفعل گرديدن است، مادّه‏اى است كه شي‏ء مذكور در آن موجود است.

اصل 68- استدلال از فعل بر فاعل، كه استدلال از معلول بر علّت و در اصطلاح برهان إنّ است، استدلال ناتمام و ناقص است، لذا إثبات انسان نفس خود را به واسطه فعل نفس محال است.

اصل 69- الفاظ براى معانى أعمّ وضع شده‏اند و روزنه‏هايى به سوى معانى حقيقى اشيايند نه مبيّن و معرّف واقعى آنها، اعنى معانى را آن‏چنان‏كه هستند نمى‏شود در قالبهاى الفاظ درآورد كه هر معنى را در عالم خودش حكمى خاصّ و صورتى خاص است.

اصل 70- دار آخرت عين حيات است و موجودى كه ذاتا حىّ است محال است كه ضدّ خود را بپذيرد يعنى محال است كه موت بر او عارض شود و يا خواب و پينگى بر او دست يابد.

اصل 71- موجودى كه حدوث بر او صادق نيست موجودى ازلى و ابدى است كه هيچگاه فناء و زوال در او راه ندارد.

اصل 72- جسم آلى جسم زنده است يعنى صاحب نفس است، و نفس مبدأ حسّ و حركت به اراده است، و به تعبير أعمّ كه شامل نفوس ارضيه گردد نفس كمال أوّل جسم طبيعى آلي ذى حيات بالقوّه است.

اصل 73- ناظم امور عالم مطلقا، يعنى تشكيل دهنده و به نظام آورنده آن، عقل است يعنى موجودى كه فعليت محض و عين حيات و علم و قدرت و مبدأ حيات و هر گونه كمال و محيط به أشياء از جميع جهات آنها و عالم به آنها پيش از تحقّق آنهاست، هم علّت موجودات است و هم نهايت مطالب.

اصل 74- طفره مطلقا، چه در حسيّات و چه در معنويات، باطل و محال است.

اصل 75- تشكيك در ماهيّت راه ندارد.

اصل 76- نور اسفهبد را كه نفس ناطقه است، مقام فوق تجرّد است، يعنى او را مقام معلوم و حدّ يقف نيست، كه در نتيجه وحدت عددى ندارد.

اين بود اصولى كه در يكصد و پنجاه درس كتاب «دروس معرفت نفس» آمده است؛ و هر اصل عصاره و خلاصه بحث و فحصى است كه تقرير و تحرير شده است.

دروس معرفت نفس را در مدّت پنجسال در محضر مبارك عزيزانى در آمل تدوين و تدريس كرده‏ام، بدين‏گونه و شيوه كه در صدر كتابم «اتحاد عاقل به معقول» در سيرت و روّيت خود گفته‏ام:

«از آن‏رو كه حكيمان گفته‏اند: «نفس را مشغول بدار و گرنه او تو را مشغول مى‏كند»، دأب راقم سطور اين بود كه هرگاه تعطيلى حوزه علميه تهران يا قم اقبال مى‏نمود، در شهرش بلد طيّب آمل به انبساط بساط درس و بحث با تنى چند از خواصّ صاحبدل متمتّع بود، و به بركات آن ذوات محترم خير مآل و نفوس شيّقه به كمال، از اين مأدبه إلهى مائده‏هايى عائد اين كمترين شده است كه چند كتاب و رساله در فنون موضوعات به سلك تحرير در آورده است ...».

اين سيرت حسنه در مدّت بيست و پنجسال ادامه داشت، و در اين مدّت اين كتب ذيل تصنيف و تدريس شد:

1- دروس معرفت نفس كه مكرّر بطبع رسيده است.

2- دروس اتحاد عاقل به معقول كه نيز مكرر بطبع رسيده است، و هريك از اين دو كتاب در چند مجمع علمى و فرهنگى از كتب درسى شده است.

3- «كتاب «انسان و قرآن» كه نيز مكرر بطبع رسيده است.

4- كتاب «خير الأثر در ردّ جبر و قدر، به ضميمه دو رساله ديگر يكى در «كسب»، و ديگرى در «اقسام فاعل» كه مكرّر بطبع رسيده است.

5- ترجمه و شرح چهار نمط اشارات جناب شيخ رئيس بفارسى كه عبارت‏اند از نمط سوم در معرفت نفس، و نمط هشتم در بهجت و سرور، و نمط نهم در مقامات العارفين، و نمط دهم در اسرار الآيات، و لكن اين اثر گرانقدر هنوز به حليت طبع متحلّى نشده است.

6- كتاب «نصوص الحكم بر فصوص الحكم» است كه شرح فصوص فارابى به فارسى است چنان‏كه در شماره چهارم معرّفى كتب و رسائل در معرفت نفس گفته‏

آمد. و در آخر اين شرح (ص 591) گفته‏ايم: «اين تأليف گرانمايه در حلقه درس و بحث تنى چند از دوستان فاضل و ياران صاحبدل، در آمل در شب دوشنبه 14 ج 1 سنه 1392 ه ق- 5/ 4/ 1351 ه ش شروع، و در شب پنجشنبه 5 شوال 1396 ه ق- 8/ 7/ 1355 ه ش به پايان رسيد.

7- و ديگر كتاب «ممدّ الهمم در شرح فصوص الحكم». اين كتاب شرح فصوص الحكم شيخ اكبر محيى الدين بن عربى است. در پايان آن گفته‏ايم: «در خاتمه معروض دارد كه ساليانى برنامه نگارنده اين بود كه هرگاه به حوزه درسى تهران و قم تعطيلى روى مى‏آورد در شهرش آمل چند حلقه درس و بحث دائر مى‏كرد كه به اندازه توانش نفوس مستعدّه را از مأدبه منطق وحى بيت عصمت و طهارت محمّد و آل محمد- صلوات اللّه و سلامه عليهم- بهره مى‏رسانيد. اين اثر قويم قيّم به نام «ممدّ الهمم در شرح فصوص الحكم» يكى از بهره‏هاى آن حلقه‏هاى درس و بحث است كه براى تنى چند از اخوان صفاء و خلّان وفاء در آمل تدريس كرده‏ام، بدين‏گونه كه مطالب فصوص شيخ اكبر را پس از تقرير، إملاء مى‏نمودم و آن عزيزان تحرير مى‏فرمودند كه عبارت اين شرح به إملاء لسانى من است نه به انشاء قلمى من.

تدريس آن در 29 شعبان سنه 1391 ه ق، مطابق با 28/ 7/ 1350 ه ش، آغاز شد؛ و در 27 صفر 1404 ه ق مطابق با 12/ 9/ 1362 ه ش به انجام رسيد.

و اكنون كه تاريخ 8/ 10/ 1377 ه ش است- يعنى پس از گذشت حدود بيست و هفت سال- توفيق إلهى يار شد كه اين علق نفيس به حليت طبع متحلّى شده است و در دست طالبان معارف و عاشقان حقايق قرار گرفت. اميد است كه در حدّ خود مفيد افتد، و اثرى نامدار در روزگار به يادگار پايدار بوده باشد.

8- و ديگر همين كتاب «گنجينه گوهر روان» است كه در پيشگاه مبارك جنابعالى است و وصف آن گفته آمد. اين بود عدد تصنيفاتى كه در مدّت ياد شده تدوين و بر نفوس مستعدّه در آمل تدريس كرده‏ايم.

سخن در نقل كتب و رسائلى بود كه در معرفت نفس نوشته شده‏اند، اكنون بدان بازگشت مى‏كنيم: در شماره «15» بوده‏ايم كه از كتب و رسائل اين كمترين سخن‏

بميان آمده بود تا بدينجا رسيده‏ايم، حال گوييم:

ج- يكى از نوشته‏هاى ديگرم رساله «انسان در عرف عرفان» است، اين رساله مكرر بطبع رسيده است، و حائز واردات و اصول و امّهاتى در پيرامون آنها است كه جدّا در آشنايى به حقيقت گوهر نفس اهميّت بسزا دارد.

د- و ديگر از نوشته‏هايم كه در معرفت نفس جدّا أهميّت بسزا دارد رساله نفيس و عزيز «ولايت تكوينى» است. اين رساله نيز مكرّر به چاپ رسيده است، در آغاز آن بعد از تسميه و تحميد گفته‏ايم: «حرف عمده ما در پيرامون اين موضوع اصيل و قويم معارف انسانى اين است كه انسان را قابليت و لياقتى است كه اگر نهال وجودش را به دست مربيّان كامل و مكمّل بسپارد، و دستور العمل باغبان دين و نهال‏پرور و انسان‏ساز را در متن وجود و شئون زندگيش پياده كند، آنچنان عروج وجودى و اشتداد روحى پيدا مى‏كند كه اگر در مقام تمثيل بخواهيم حقيقت آن را بازگو كنيم و نمايش دهيم، شجره طوباى إلهى مى‏شود كه «أصلها ثابت و فرعها في السماء تؤتي أكلها كلّ حين باذن ربّها».

و اين تمثيل بدين‏جهت است كه مناسباتى تكوينى بين هرعلم و عمل و صورت آنها در عوالم محفوظ است؛ مثلا إيمان به صورت شجر و علم به صورت ماء تمثّل مى‏يابد، امام صادق عليه السّلام ماء غدق قرآن را كه فرمود: «و أن لو استقاموا على الطريقة لأسقيناهم ماء غدقا» به علم كثير تفسير فرمود، چنانكه مرحوم امين الإسلام طبرسى در تفسير مجمع البيان در ضمن همين آيه كه از آيات سوره جن است آورده است كه «عن الصادق عليه السّلام قال معناه لأفدناه علما كثيرا يتعلّمونه من الأئمّة».

ابن عبّاس، ماء در اين آيه‏ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً را به علم تفسير نموده است زيرا كه علم سبب حيات أرواح است چنانكه آب سبب حيات أشباح.

اين نهال وجود انسانى كه به فعليت رسيده است تمام شئون زندگيش، و همه ثمره شجره وجودش انسانى است، آرى اگر اين نهال غذايش انسانى شد، ميوه‏اش نيز انسانى خواهد شد.

زيد شحّام، حضرت امام باقر عليه السّلام را از تفسير اين آيه كريمه: فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى‏ طَعامِهِ‏ «1» سؤال كرده است كه طعام انسان چيست؟ امام در جواب فرمود: بنگرد علمش را از كجا تحصيل مى‏كند. (اصول كافي معرب باعراب نگارنده- ج 1- ص 39- بإسناده عن زيد الشحّام عن أبى جعفر عليه السّلام في قول اللّه عزّ و جلّ: فلينظر الإنسان إلى طعامه، قال قلت ما طعامه؟ قال علمه الّذي يأخذه عمّن يأخذه).

آيه، طعام را بر روى انسان برده است، و انسان من حيث هو انسان غذاى او علم و عمل صالح است كه علم و عمل انسان‏پرور و انسان سازند. بايد بين غذا و مغتذى سنخيّت بوده باشد، غذا گيرنده كه انسان شد مسانخ و مجانس او يعنى طعام او علم است. گوش انسان دهان جان او است بايد دقّت داشت كه اين دهان از كدامين سفره ارتزاق مى‏كند.

جانور فربه شود ليك از علف‏

 

آدمى فربه ز عزّ است و شرف‏

آدمى فربه شود از راه گوش‏

 

جانور فربه شود از حلق و نوش‏

     

مهم‏ترين و اساسى‏ترين كارى كه ما در امتداد زمانى خود داريم اين است كه خودمان را درست بسازيم. هيچ‏كارى براى انسان مهمتر از درست ساختن خودش نبوده و نيست، و هيچ عمل در قدر و قيمت بدان نمى‏رسد. و به مبناى رصين و فتواى قويم برهان و قرآن، علم و عمل انسان سازند. قرآن عين برهان است و عقل و نقل معاضد يكديگرند و هردو در اين حكم محكم متفق‏اند. اگر انسان من حيث هو انسان بايد خودش را بسازد چاره‏اى جز تحصيل علم نافع و عمل صالح ندارد؛ و چون علم و عمل انسان سازند، هريك از ما بايد مراقب و مواظب خود بوده باشد كه چگونه دارد در شب و روز خود را مى‏سازد ...».

ه- و ديگر از نوشته‏هايم در معرفت نفس كتاب قيّم و قويم «انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه» بفارسى است. اين كتاب حائز يك مقدمه و يك مدخل و يازده باب‏ است، و هرباب آن درى از معارف روانشناسى را بروى انسان مى‏گشايد. اين كتاب را بعربى ترجمه كرده‏اند و بطبع و نشر رسيده است.

و- و ديگر از نوشته‏هايم در معرفت نفس كتاب عظيم الشأن و قويم البنيان «انسان و قرآن» است، و آن را در موضوع خود اهميّت بسزا است كه بايد در عداد كتب درسى درآيد و در محضر استادى توانا فراگرفت، و مكرر بطبع رسيده است.

ز- و ديگر از كتابهايم در معرفت نفس كتاب گرانقدر «دروس اتحاد عاقل به معقول» است. اين كتاب علّيينى حائز بيست و سه درس است، و هردرس آن خود رساله‏اى وجيز و عزيز در موضوع مذكور است، و مكرر به طبع رسيده است و در عداد كتب درسى طالبان معارف حقّه إلهيّه واقع شده است. اميد است كه تجلّى آن روز افزون شود، چنان‏كه خداى سبحان وعده فرموده است كه‏ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.

ح- و ديگر از مؤلّفاتم در معرفت نفس، رساله شيرين «من كيستم» است. اين رساله هنوز مبيضّه نشده است و بطبع نرسيده است.

ط- و ديگر از مصنّفاتم در موضوع مذكور رساله «صد كلمه» است كه تمام آن را به عنوان «باب الرحمة» در مقدمه همين كتاب گنجينه گوهر روان آورده‏ايم، و جداگانه نيز مكرّر به طبع رسيده است.

ى- و ديگر از آثار قلمى من شرح چهل حديث در معرفت نفس است كه هنوز ناتمام است، و چند حديث آن‏كه شرح كامل شده است هريك را كلمه‏اى از كلمات كتاب «هزار و يك كلمه» قرار داده‏ايم.

يا- و ديگر از مصنّفاتم در معرفت نفس كتاب عظيم الشأن «عيون مسائل النفس» و شرح آن «سرح العيون في شرح العيون» بعربى است. در وصف اين اثر مؤثر و مؤثّر سزا است كه تمسّك به اين كريمه قرآنى نمايم: إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ* وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ* كِتابٌ مَرْقُومٌ* يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ. آرى:

آن كس كه ز كوى آشنايى است‏

 

داند كه متاع ما كجايى است‏

     

اين كتاب بعدد اسم جلاله- جلّ جلاله- شصت و شش عين و شرح آن عيون است، و هرعين آن موضوعى خاصّ در معرفت نفس است و مكرّر بطبع رسيده است، و اكنون در دست ترجمه فارسى است تا فائده آن تامّ و بهره از آن عامّ بوده باشد.

محض مزيد بصيرت و تشويق و ترغيب نفوس مستعدّه به معرفت حقيقت گوهر عرشى نفس ناطقه عناوين عيون را ارائه مى‏دهيم:

1- عين في اثبات وجود النفس من حيث هي نفس.

2- عين في تحديد النفس من حيث هي نفس.

3- عين في اثبات وجود النفس الإنسانية.

4- عين في آراء القوم في النفس.

5- عين في إثبات أن النفس الإنسانية بل الحيوانيّة غير الجسمية و المزاج.

6- عين في أن النفس الإنسانية جوهر.

7- عين في أن البدن مرتبة نازلة للنفس.

8- عين في تأثر كلّ واحد من النفس و البدن عن الآخر.

9- عين في تكوّن جوهر النفس هل هي جسمانية الحدوث أو روحانيّته.

10- عين في تكوّن مادّة الجنين.

11- عين في الفرق بين الروح البخاري و الروح الإنساني.

12- عين في أنّ المزاج كلّما كان أعدل كانت النفس الفائضة عليه أفضل.

13- عين في معنى اعتدال المزاج.

14- عين في أن مبحث النفس مشترك فيه بين العلمين الطبيعى و الإلهي.

15- عين في جامع أجزاء البدن و حافظها.

16- عين في تعديد القوى.

17- عين في أن النفس كلّ القوى.

18- عين في علم النفس بذاتها و قواها و أفعالها.

19- عين في أن النفس تدرك بعض الأشياء بقواها و بعضها بذاتها.

20- عين في أن الغذاء معدّ النفس لأن تصنع بدنها بإذن بارئها.

21- عين في أن نفس الحيوان مجردة تجرّدا غير تامّ.

22- عين في إثبات تجرّد النفس الإنسانيّة تجرّدا غير تامّ.

23- عين في تجرّد النفس الناطقة الإنسانيّة تجرّدا تامّا عقليّا.

24- عين في أن للنفس الناطقة الإنسانيّة فوق التجرّد العقلاني.

25- عين في أن النفس لا تفسد بفساد بدنه العنصري.

26- عين في أن النفس عين مدركاتها مطلقا.

27- عين في خروج النفس من القوة إلى الفعل و في مخرجها.

28- عين في ادراك النفس حقائق الأشياء.

29- عين في أنّ الإدراك منوّع.

30- عين في الحواسّ الظاهرة و الباطنة.

31- عين في أن الوهم عقل ساقط.

32- عين في المصوّرة.

33- عين في الإنشاء و الانتزاع.

34- عين في سهو النفس و نسيانها، ثمّ تذكّرها.

35- عين في علمي الحصولي و الحضوري للنفس.

36- عين في أن للإنسان ادراكات فوق طور العقل.

37- عين في علم النفس بالصّور.

38- عين في أن تعقّل النفس المعقولات أمر ذاتى لها أم لا.

39- عين في أن علم النفس على سبيل التذكّر أم لا.

40- عين في المناسبة بين مدركات النفس و بين مدركاتها، و المناسبة بين النفس و بين الغيب الإلهي.

41- عين في امكان التعقلات الكثيرة في النفس دفعة.

42- عين في أن النفس مع بساطتها كيف تقوى على هذه التعقّلات الكثيرة؟

43- عين في أنّ النفس كيف تقوى على توحيد الكثير و تكثير الواحد؟

44- عين في أن الإنسان طبيعى و مثالى و عقلى و إلهي.

45- عين في أن الإنسان ذو مقامات أربعة بوجه آخر.

46- عين في إثبات القوّة القدسيّة.

47- عين في أن النفس العاقلة تحدث في الأربعين غالبا.

48- عين في تطابق الكونين.

49- عين في سعادة النفس.

50- عين في إنشاء النفس أبدانها المثاليّة و ظهورات الكمّل في العوالم.

51- عين في الرّؤيا.

52- عين في أنّ موت الإنسان هو انقطاعه عن غيره، و ارتقائه إلى بارئه المتوفّي إيّاه.

53- عين في أن وزان القبر في النشأتين وزان الإنسان فيهما.

54- عين في التناسخ.

55- عين في التكامل البرزخى.

56- عين في أن النفس لها أن تخلف في مادّة بدنها العنصري صورة تستبقى المادّة على طبيعتها.

57- عين فى المزاج العنصرى و الروحاني.

58- عين في أن الخيال فى الآخرة يصير عين الحسّ و يتّحد به.

59- عين في أن للإنسان معادين جميعا.

60- عين في انواع الساعة و القلب و غيرهما.

61- عين فى أن العلم و العمل جوهران.

62- عين فى أن الجزاء في طول العلم و العمل بل هو أنفسهما.

63- عين فى تجسّم الأعمال.

64- عين في أنّ الإنسان في هذه النشأة نوع تحته افراد، و في الآخرة جنس تحته أنواع.

65- عين في أن لذّات النفس و آلامها في هذه النشأة من مقولة الانفعال، و في الآخرة من مقولة الفعل.

66- عين في التمكّن من معرفة النفس، و العجز عن معرفتها.

اين بود عناوين شصت و ششگانه كتاب عيون مسائل النفس و شرح آن‏كه به عنوان مزيد استبصار حكايت كرده‏ايم.

راقم، در موضوع معرفت نفس- بحمد اللّه تعالى- كتب و رسائل بسيار از مطبوع و مخطوط ديده و به دست آورده است. در معرفت برهانى اشارات و شفاء و اسفار را، و در معرفت عرفانى فتوحات مكيّه، و فصوص الحكم به شرح قيصرى، و مصباح الأنس شرح ابن فنارى بر مفتاح الغيب را امهات و اصول يافته است.

پنج نمط اشارات كه نمط سوم و از هفتم تا آخر آنست؛ و مسلك پنجم و تمامى مجلّد چهارم كتاب نفس اسفار در اين موضوع اهمّ، اهميّت بسزا دارند. صدر المتألهين مسلك پنجم اسفار، و جلد چهارم آن را در نفس و معادش نوشته است كه بايد گفت: «كلّ الصيد في جوف الفرأ». اشارات و شفاء بر ممشاى مشّاء تمام، و اسفار بر مبناى حكمت متعاليه فوق تمام است.

مصباح الأنس و تمهيد القواعد شرح بر قواعد التوحيد كه متن از ابو حامد تركه اصفهانى و شرح از صائن الدين على بن تركه است، هريك در دو مسأله توحيد و معرفت نفس از ديدگاه عرفان قرآنى به خوبى بحث برهانى و استدلالى كرده‏اند.

مرحوم فقيه بزرگوار سيد صدر در كتاب شريف «المهدى عليه السّلام» در معرّفي فتوحات مكّيه شيخ اكبر انصاف داده است كه فرمود: «الفتوحات المكّية للعالم العارف المحقق الشيخ ابى عبد اللّه محيى الدين محمد بن على المعروف بابن عربى الحاتمى الطائي؛ و الحق أنه كتاب مفيد في بابه لا أظنّ أن يصدر له ثان في عالم المؤلفات».

چنان‏كه پيشترك گفته آمد اين حقير حسن حسن زاده آملى، هريك از فصوص معلّم ثانى فارابى و فصوص الحكم شيخ اكبر را يكدوره بفارسى شرح كرده است، نخستين را «نصوص الحكم بر فصوص الحكم» ناميده است، و دومين را «ممدّ الهمم در شرح فصوص الحكم»، و هردو به طبع رسيده‏اند. و نيز هريك از كتاب نفس شفاء، و كتاب الهيات شفاء با تصحيح و تعليق اين خدوم علوم و معارف به طبع و نشر رسيده‏اند.

و همچنين بر دوره اشارات و دوره اسفار و دوره شرح قيصرى بر فصوص الحكم و دوره مصباح الأنس و دوره تمهيد القواعد، حواشى و تعليقات بسيار دارد، و هر يك از كتب ياد شده را در اثناى دوره‏هاى تدريس با نسخ عديده تصحيح كرده است، و هريك در دست طبع و نشر است و اميد است كه ارباب تحقيق و تنقيب را بكار آيند، آمين يا ربّ العالمين.

اين همه تأكيد و تشديد رجال إلهى در باب معرفت نفس بدين‏سبب است كه شبهات مردم متوغّل در مادّه را رفع كنند، و آنان را از در نفس با ماوراى طبيعت آشنا سازند، تا مدينه فاضله تشكيل دهند، و عقول مردم را روشن كنند، و به سوى كمالشان كه لقاء اللّه است سوق دهند، و آنان را از انس به لذائذ مجازى حيوانى باز بدارند و به معادشان كه محض دين است توجّه دهند، و آنانرا آشنا سازند كه تمام افعال و اقوال و نيّات انسان در وى اثر مى‏گذارند كه جزا نفس عمل است و علم و عمل انسان‏سازند، و هركس مهمان سفره كردار و گفتار و پندار خود است، تا از بديها بپرهيزند و ستم بر خويشتن و بر ديگران روا ندارند و سعادت ابدى خود را تحصيل كنند.

آن‏كه موت را مساوق نابود شدن مى‏پندارد طبيعى مادّى است كه گويد: هر كه مرده است نيست و نابود شده است و بطلان صرف گرديده است، و هرچه كه در مدّت عمرش از خير و شر كرده است پاداش و كيفر اخروى ندارد زيرا كه آخرت بمعنى وراى عالم طبيعت وجود ندارد، علاوه اين كه چيزى از او باقى نمانده است و كسى موجود نيست تا ثواب يابد يا عذاب بيند؛ و حال كه چنين است ارسال رسل و انزال كتب مفهومى ندارد. و به انكار بقاى انسان و عالم آخرت از اصول و فروع دين كه صراط مستقيم هدايت است اعراض كرده‏اند.

ولى بزرگان علوم و معارف اين همه ادلّه عقليه بر تجرّد نفس ناطقه و بقاى وى بعد از خرابى بدن عنصرى- كه در اين گنجينه آورده‏ايم- اقامه كرده‏اند كه انسان به مردن و متلاشى شدن پيكر مادّى، معدوم نمى‏شود بلكه باقى و زنده است جز اين كه به نظرى از سرايى به سراى ديگر انتقال مى‏يابد كه به مثل: نسبت اين نشأه با نشأه آخرت بمثابت نشأه رحم با اين نشأه است؛ و آنچه كرده است با خود مى‏برد، و هر كس بسوى عمل خود مى‏رود بلكه عين عمل خود است، و در آن نشأه كه يوم تبلى السرائر است باطنش عين ظاهر مى‏گردد، و بدن مادى در اين نشأه رو به ويرانى مى‏گذارد.

آدمى چون نهاد سر در خواب‏

 

خيمه او شود گسسته طناب‏

     

دو فرقه خويشتن را ضايع و از حظّ اعلاى انسانى به مشتهيات حيوانى دل خوش كرده‏اند، و به ديگران نيز بدآموزى نموده‏اند و آنانرا از مسير تكامل انسانى باز داشته‏اند:

يكى فرقه مادّى و اشباه و اتراب آنان كه موت را معدوم شدن مى‏دانند و منكر دار آخرت هستند؛ و فرقه ديگر كسانى كه بظاهر ديندارند؛ آنان مى‏گويند:

چون موت انسان نابود شدن اوست، و وراى مادّه حقيقت و واقعيتى ندارد، هرچه مى‏خواهيم مى‏كنيم؛ و اينان مى‏گويند: معاد حق است ولى ما محبّ پيغمبر و آل او هستيم و آنان در آخرت شفيع ما هستند لذا هرچه مى‏خواهيم مى‏كنيم و مرتكب‏هرگناهى بخواهيم مى‏شويم آن شفيعان ما در محشر ما را از عذاب الهى نجات مى‏دهند.

هردو فرقه ياد شده تا حدّى در ضلالت و اضلال و در ارتكاب معاصى و مناهى مشترك‏اند، و به حقيقت از كمال انسانى و صراط مستقيم كه سيرت حق سفراى إلهى بويژه خاتم انبياء و آل او- صلوات اللّه عليهم- كه اهل بيت طهارت و عصمت و وحى‏اند بغايت دورند. آنان معنى انسان و موت را ندانستند؛ و موت را فوت انگاشتند، بيخبر از اين كه موت وفات است نه فوت، و اينان نيز علاوه بر اين كه معنى حقيقى انسان و موت را ندانستند، از معنى محبّت به پيغمبر و آل دور شده‏اند، و شفاعت را كأنّ يك نوع پارتى‏بازى انگاشتند، و از معنى واقعى محبّت و تكامل و شفاعت كه بدون هيچ مسامحه منجى بشر از عذاب إلهى است سخت بازمانده‏اند و دور افتاده‏اند، بى‏خبر از اين كه شفاعت را بايد از اين نشأه با خود ببرند كه الدنيا مزرعة الآخرة. اللّهمّ ارزقنا محبّتهم و شفاعتهم.

بدان كه در اين گنجينه بحث از مغايرت جوهر نفس ناطقه با بدن، و نيز بحث از فوق مغايرت مذكور يعنى بحث از ادلّه تجرّد نفس ناطقه بدين تفصيل است كه:

يكبار در تجرد خيالى آن- كه به تجرّد برزخى و تجرّد مثالى نيز تعبير مى‏كنند- بحث مى‏شود؛ و يكبار در تجرد تام عقلى آن، و يكبار در مقام فوق تجرّد عقلى آن؛ و هر قسم را ادلّه خاص است؛ و همگى نتيجه مى‏دهند كه نفس جوهرى غير از مادّه و طبيعت عنصرى است؛ و ادلّه تجرّد آن نتيجه مى‏دهند كه چنين گوهرى عاقل بذات خود و باقى و ابدى است.

تفصيل مذكور در تجرّد نفس ناطقه در حكمت متعاليه- أعنى اسفار صدر المتألّهين- عنوان شده است، و در صحف و زبر پيشينيان فقط بحث از تجرد گوهر نفس بطور اطلاق شده است.

فصل ششم از طرف ثانى مسلك خامس (مرحله دهم) اسفار بحث از تجرّد برزخى نفس است، و چهار حجّت در اثبات آن آورده است‏.

فصل اوّل باب ششم نفس اسفار، بحث از تجرّد تامّ عقلى نفس است، و يازده حجّت در اثبات آن آورده است‏ و عنوان باب چنين است: «الباب السادس في بيان تجرّد النفس الناطقة الانسانية تجرّدا تامّا عقليّا ...».

قيد تجرّد تامّ عقلى براى إخراج تجرّد غير تامّ است كه همان تجرّد برزخى معبّر به تجرّد مثالى و خيالى نفس است كه گفته آمد و مبرهن مى‏شود.

أما تجرّد اتمّ فوق تجرّد عقلانى، در تضاعيف مطالب مجلّدات اسفار در چند موضع گفته آمد، و فصلى را بدان اختصاص نداده است، چنانكه در گنجينه بتفصيل گفته آيد.

و مراد از فوق تجرّد عقلانى اين است كه نفس را علاوه بر تجرّد برزخى و تجرّد تامّ عقلى، وحدت حقّه حقيقيه ظلّيه است كه مجرّد از ماهيّت نيز هست و او را مقام معلوم نيست و حدّ يقف ندارد چنان‏كه مشروح و مبرهن مى‏گردد.

تبصره: بدن مرتبه نازله نفس است، و على التحقيق روح انسانى بدون بدن نيست؛ انسان را بدنهاى در طول يكديگر است، و تفاوت آنها مطابق و موافق هر نشأه به كمال و نقص است، چنان‏كه حق سبحانه بدون مظاهر و مجالى نيست، و تفاوت آنها به سعه و ضيق در مظهر بودن يا به اشتداد و ضعف به حسب تشكيك عامّى و يا تشكيك خاصى است، لذا فرموده‏اند: حق تعالى را وحدت حقّه حقيقيه ذاتيه است، و مظهر اتمّ او را كه نفس ناطقه انسانى است وحدت حقّه حقيقيه ظليه است «من عرف نفسه فقد عرف ربّه». و بحث تجرّد نفس به لحاظ مراتب شامخه آنست، چنان‏كه اطلاق مجرّد بر حق تعالى بايد چنان باشد كه از تنزيه تشبيه لازم نيايد چه اين كه او سبحانه: «عال في دنوّه، و دان في علوّه»، و انسان را نيز گويى كه‏ طبيعى و مثالى و عقلى و إلهى در عين هويّت واحده خود است فافهم.

تبصره: ادلّه تجرّد نفس ناطقه را در كتب مربوطه چنانكه اشارت نموده‏ايم به نحو اطلاق در يك فصل و يا در يك باب آورده‏اند؛ و تفصيل در انحاء تجرد كه تجرّد خيالى برزخى، و تجرّد تام عقلى، و تجرّد اتمّ فوق تجرد عقلى است نداده‏اند و ادلّه تجرّد را بدين لحاظ دسته‏بندى نكرده‏اند مگر در اسفار بدان حدّ كه گفته‏ايم.

حال بدان كه هر دليل كه از تجرّد صورت علمى مقيّد- يعنى صورتى كه در آن شكل و مقدار چون طول و عرض و نظائر آنها أخذ شده است- سخن مى‏گويد، تجرّد برزخى آن صورت علمى را اثبات مى‏كند. و چون اين صورت علمى، فعل نفس و قائم بدوست، پس تجرّد برزخى نفس را در مقام خيال و مثال ثابت مى‏كند.

و هر دليل كه از صورت علمى مرسل و مطلق بحث مى‏كند، تجرّد تام عقلانى نفس ناطقه بدان مبرهن مى‏شود.

و هر دليل كه علاوه بر تجرد عقلانى نفس، مقام لا يقفى آن را مدللّ مى‏گرداند، تجرّد اتمّ نفس را كه فوق تجرّد عقلى است اثبات مى‏كند.

تبصره: آن‏كه گفته‏ايم صورت علمى مقيّد داراى شكل و مقدار است، منافات با مجرّد بودن آن ندارد كه در عداد مفارقات باشد نه مقارنات. در بيان آن گوييم:

مقارن در اصطلاح اهل معقول به ماديّات گويند- يعنى جسم و جسمانى و هرنيرو كه از جسم برخيزد مانند حرارت و برق و روشنايى و قوه مغناطيس- و مقارن هميشه در جايى از فضا قرار دارد و بدان اشاره توان كرد، و قابل اشاره بودن را وضع گويند و به زوال تركيب جسم و پراكندن آن فانى مى‏شود. و آنچه را در ماده جسمانى نيست يعنى مقارن نيست مفارق گويند يعنى نيرويى جدا از جسم و جسمانى مانند روح مجرّد. نفس ناطقه انسانى و ملائكه كه قوى و ارواح عالم‏اند و جسم مثالى چه در مثال متصل و چه در مثال منفصل، همه از مفارقات‏اند كه آنها را مجرّدات نيز گويند.

و گاهى براى تميز مفارقات از يكديگر، وصف عقليه و نوريه و مانند آنها را آورند و گويند مفارقات عقليه تا از مثل معلّقه برزخيّه تميز داده شوند.

أدله تجرّد نفس ناطقه يا عقلى‏اند و يا نقلى، نخست أدلّه عقلى را ارائه مى‏دهيم و پس از آن چند دليل نقلى را حكايت مى‏كنيم. و در حقيقت عقل و نقل معاضد يكديگرند؛ در اين موضوع رساله‏اى گرانقدر در يك مقدمه و ده فصل تدوين كرده‏ايم و آن را به نام «قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى ندارند» ناميده‏ايم؛ و هر فصل آن در موضوعى خاص سخن مى‏گويد كه فهرست آن را محض مزيد آگاهى إرائه مى‏دهيم:

مقدمه: سخنى كوتاه در مكانت دانش ترازوست.

فصل اول: در اين كه امام صادق- عليه السّلام- ارسطو را به بزرگى ياد فرموده است، بدين‏جهت كه ارسطو مردم را از برهان وحدت صنع به وحدت صانع دلالت كرده است.

فصل دوم: در ابتناى قرآن و عرفان بر برهان است.

فصل سوم: در اين كه هيچگاه جامعه انسانى از منطق و برهان بى‏نياز نيست.

فصل چهارم: در اين كه دين إلهى و فلسفه إلهى يكى است.

فصل پنجم: در اين كه اساس عين و علم بر تثليث است.

فصل ششم: در معرفت نفس به بيان شارع و عارف و حكيم است.

فصل هفتم: در اين كه تنى چند از بزرگان دين و دانش معارف شريف عرفانى را برهانى كرده‏اند.

فصل هشتم: در استخراج موازين پنجگانه منطق از قرآن كريم است، و در اين كه گفته‏هاى نبىّ همه رمز باشد به معقول آكنده.

فصل نهم: در توهم مذمّت منطق و فلسفه از زبان اهل عرفان و ديگران و جواب آن است.

فصل دهم: در بيان طرق اقتناى معارف است.

اكنون چند دليل در مغايرت نفس با بدن جسمانيش را تقديم مى‏داريم، لسان اين‏ چند دليل فقط اين است كه نفس ناطقه جوهرى غير از بدن جسمانى خود است، و پس از آن ادله اقامه مى‏شود كه نفس ناطقه علاوه براين كه جوهرى غير از بدن جسمانى خود است، جوهرى مجرّد از احكام جسم و جسمانيّات است؛ و باز در همين كتاب دانسته مى‏شود كه نفس ناطقه هيچگاه بى‏بدن نيست و اين ابدان در طول هم‏اند و تفاوت اين ابدان بكمال و نقص است.

أما أدله مغايرت نفس با جسم كه نفس ناطقه جوهرى غير جسم است اين كه:

فيلسوف قسطا بن لوقا در كتاب «الفصل بين الروح و النفس» پس از اثبات اين كه نفس جوهر است نه عرض، پنج دليل آورده است كه نفس جوهرى غير جسم است.

آن جناب- اعنى قسطا بن لوقا- نخست در بيان اين كه نفس جوهر است نه عرض گويد: «و لنبيّن أن النفس جوهر فنقول: كلّ قابل للمتضادات و هو واحد بالعدد لا يختلف ذاته فهو جوهر، فالنفس قابلة للفضائل و الرذائل و هى واحدة بالعدد لا يختلف ذاتها فهى اذن جوهر، و الفضائل و الرذائل متضادّات فالنفس إذن قابلة للمتضادّات و هي واحدة بالعدد لا يختلف ذاتها فهي اذن جوهر.

و أيضا إن محرّك الجوهر جوهر، و النفس محرّك الجسد، و الجسد جوهر فالنفس اذن جوهر.

و أيضا فان النفس جزؤ من الحيوان لأن كلّ حيوان نفس و جسد، و الحيوان جوهر، و جزء الجوهر جوهر، فالنفس إذن جوهر.

تبصره: عين ششم كتاب ما «عيون مسائل النفس» و شرح آن «سرح العيون فى شرح العيون» در بيان جوهر بودن نفس ناطقه انسانى است «عين في أن النفس الإنسانية جوهر»؛ و بدان كه تمام رساله فيلسوف قسطا بن لوقا به نام «الفصل بين الروح و النفس» را تصحيح و بيان شده در آخر شرح عين يازدهم نقل كرده‏ايم؛ اين بود غرض ما از تبصره.

اينك ادلّه پنجگانه ياد شده را كه فيلسوف ياد شده در رساله نام‏برده آورده است نقل مى‏كنيم؛ اين ادلّه پنجگانه را در صدر كتاب «الحجج البالغة على تجرّد النفس الناطقة» نيز حكايت كرده‏ايم، و صورت آن اين است:

«و إذ قد بيّنا أن النفس جوهر فلنبيّن أن النفس لا جسم، فنقول:

1- إن كلّ جسم كيفيّاته محسوسة، و كيفيّات النفس غير محسوسة، فهي لا جسم؛ و كيفيّات النفس الفضائل و الرذائل، و الفضائل و الرذائل غير محسوسة، فإذن النفس لا جسم.

2- و أيضا فإن كلّ جسم لا يخلو أن يقع تحت الحواس إما كلّها و إمّا بعضها، و النفس لا تقع تحت الحواس لا كلّها و لا بعضها، فإذن النفس لا جسم.

3- و ايضا كلّ جسم إما أن يكون متنفّسا أو غير متنفس، فإن كانت النفس جسما فهى إمّا متنفسة و إما غير متنفسة؛ فلا يمكن أن تكون النفس غير متنفسة إن كانت جسما لأنّه يقع محال و ذلك أن النفس تكون لا نفس. و إن قلنا إنها حيوان أي متنفّسة رجع القول علينا فى نفس النفس أجسم هى أم لا جسم؟ فيترقّى ذلك دائما بلا نهاية، فإذن ليست النفس جسما.

4- و أيضا إن كانت النفس جسما لطيفا فليس يخلو ذلك الجسم من أن يكون إمّا روحا لطيفة تنتشر في البدن كلّه، و إمّا نارا؛ فإن كانت كذلك فلا تخلو تلك النار و الروح من أن يكون لها نوع خاصّيّ و قوة خاصّيّة، و ذلك أنّه إن لم يكن لهما نوع خاصّيّ و قوّة خاصّيّة لكان إذن كلّ نار روحا، أو كلّ روح نفسا؛ و إن كان لهما نوع خاصّيّ فذلك النوع هو النفس.

5- و أيضا إن كانت النفس جسما لا يخلو جسم أن يكون إما بسيطا و إما مركّبا: فإن كانت جسما بسيطا فهي لا محالة نار أو ماء أو أرض أو هواء؛ و إن كانت النفس أحد هذه الأركان مجردا أعنى بلا قوة و لا نوع خاصّي يفارق به ما شاركه فى جنسه فإنّ كلّ ما هو من جنسه نفس فإن كانت النفس نارا كان كلّ نار نفسا، و إن كانت هواء كان كلّ هواء نفسا، و كذلك باقى الأركان؛ فإن كان كذلك فكلّ جسم يحوى ذلك الأسطقس فهو متنفّس أعنى أنه ذو نفس؛ فإن كان الهواء هو النفس كانت الرية و العروق الضوارب و الزق المنفوخ حيوانا؛ و إن كانت النفس ماء كانت الآنية المملوة حيوانا، و هذا من القول شنيع قبيح؛و كانت النفس جسما مركّبا فالبدن إذن نفس، فاذن النفس لا جسم» انتهى.

تذنيب: اشارتى شده است كه برخى از براهين معرفت نفس راجع به مغايرت نفس از بدن است، و طايفه‏اى از آن براهين راجع به اثبات جوهر بودن نفس است كه نفس عرض نيست و جوهر است، و بسيارى از آنها در اثبات اين كه نفس نه فقط عرض نيست و جوهر است بلكه جوهر مجرّد از طبيعت مادّي و عوارض و احكام آنست؛ اينك در اين تذنيب غرض ما اين است كه جناب استاد أعظم علامه شعرانى- قدّس سرّه الشريف- بيانى در تعليقه‏اى بر اسرار الحكم متأله سبزوارى (ط 1- 239) در همين موضوع مغايرت نفس و بدن دارد كه به عنوان مزيد استبصار به نقل آن تبرّك مى‏جوييم:

«اگر گويى أدلّه‏اى كه بر مغايرت نفس و بدن گفتيم خود دليل تجرّد آن است، پس دليل تازه بر تجرّد آوردن براى چيست؟

در جواب گوييم: شايد كسى احتمال دهد نفس مغاير بدن است أما خود جسمى است غير اين جسم ظاهرى چنان‏كه عوام پندارند روح جسم لطيفى است فرو رفته در تن؛ يا بعض متكلّمين كه آنرا جزء لا يتجزى و يا بخارى سارى در أعضاى بدن دانند، أما وقتى مغايرت نفس با قواى بدن ثابت شود ردّ أقوال ديگر سهل باشد چون بيشتر اهل ظاهر روح را يكى از قواى دماغ يا قلب يا خون مى‏دانند براى آنكه چون خون از تن بيرون رود جان هم بيرون مى‏رود، پس جاى آنست كه توهّم شود جان همان خون است و نفس در اصل زبان عربى خون را گويند؛ و همچنين قلب يا دماغ را چون گلوله يا تيرى رسد مرگ فراز آيد، أما اگر بدقّت بنگريم روح غير اين سه است چون خون را مى‏توان از تن بيرون آورد و خون ديگرى بجاى آن تزريق كرد چنان‏كه از خون اصلى هيچ نماند با اينحال انسان پيش خود درمى‏يابد كه همانست كه بوده و افكار و علومش همانست، و اگر روح همان خون باشد بايد افكار اولى بلكه خودش را فراموش كرده و افكار تازه پديد آمده باشد. و همچنين ممكن است قلب را مدّتى از كار بيندازند و حركات آن را با قلب مصنوعى انجام دهند و شخص همان شخص‏ است؛ و ما معتقديم كه اگر ممكن باشد دماغ را هم بتدريج عوض كنند باز همان شخصيّت باقى است».

تذنيب: جناب صدر الدين مدنى على بن نظام الدين احمد حسينى حسنى مشهور به سيد عليخان مدنى- رضوان اللّه عليه- در شرح صحيفه سجاديه به نام «رياض السالكين فى شرح صحيفة سيد الساجدين» فرموده است:

«... لكن أعاظم الحكماء الإلهيين و اكابر الصوفية العارفين كلّهم قائلون باثبات النفس الناطقة و تجرّدها عن عالم الأجسام و وافقهم من متكلمى الإسلام قدماء اصحابنا الإمامية- رحمهم اللّه- كابن بابويه و الشيخ المفيد و المرتضى علم الهدى و بنى نوبخت حسب ما استفادوه من أئمّتهم المعصومين عليهم السّلام، و من الأشاعرة الغزالي و الفخر الرازى ...».

فصل سوم در تجرّد برزخى نفس انسانى، و تجرد عقلى آن‏

هوشمند گزين از تحرير و تقرير هر دليل آگاهى مى‏يابد كه كدام يك در بيان تجرّد برزخى نفس است؛ و كدام يك در بيان تجرّد عقلى آن است.

چه اين كه هر دليل كه در آن اشباح و اشكال و صور خيالى أخذ شده است، تجرّد برزخى نفس را اثبات مى‏كند، زيرا كه آن صور خيالى نه مانند صور مادّي خارجى‏اند، و نه مانند صور مجرد عقلى عارى از اشباح و اشكال كه از اين معنى تعبير به تجرّد خيالى برزخى مى‏شود.

و هر دليل كه مفاد آن عارى از اشباح و اشكال و صور است، دليل بر تجرّد عقلانى نفس ناطقه است.

تبصره- هر دليل كه علاوه بر تجرّد عقلى نفس، عدم توقف آن را در حدّ معيّنى اثبات مى‏كند، آن دليل ناطق بر فوق مقام تجرّد عقلى نفس ناطقه انسانى است كه برخى از ادلّه آن در فصل چهارم تقرير و تحرير مى‏شود.

بدان كه بسيارى از ادلّه تجرّد نفس ناطقه مبتنى بر أساس إدراك است، و حقيقت أمر در اين موضوع آنست كه حضرت استاد علّامه شعرانى- رضوان اللّه عليه- در شرح تجريد تقرير و تحرير فرموده است كه به نقل آن تبرّك ميجوئيم‏:

«أما دلالت نفس ناطقه و ادراك كلّى بر تجرد نفس:

حكماء گفتند: ادراك يا جزئى است بتوسط يكى از آلات جسمانى- و مقصود از ادراك جزئى ادراك چيزى مشخص و موجود است كه در اطراف ما قرار دارد و ممكن است در بدن ما فعل و تأثير كند و ما از تأثير او متوجه بوجود آن مى‏شويم مانند آنكه دست كسى كه ببدن ما برسد، يا نور از جسم روشنى وارد چشم ما شود، و همچنين صوت و بوى و مزه بسبب تأثير در بدن ما را متوجّه خود كند تا از آن آگاه شويم- و گاهى ادراك كلّى است يعنى چيزى در جايى قرار نگرفته و فعلا موجود در خارج نيست تا بدن ما از آن متأثر شود و او در بدن ما تأثير كند مانند انسان كلى و ناطق كلّى و مثلّث كلّى و مرض كلّى و دشمنى يا دوستى كلّى، و ادراك اين امور بتوسط آلات بدن نيست زيرا كه آلات بدن از فرد موجود خارجى متأثر ميشود نه از چيزى كه در خارج نيست و اينها معانى و معلومات مجردند و علم متعلّق بآنها هم مطابق آنها است لاجرم آن هم مجرّد است و نفس كه محلّ اين علم است نيز مجرّد است».

اينك بعون فيّاض على الإطلاق در ذكر و بيان أدلّه تجرّد نفس ناطقه شروع مى‏كنيم بسم اللّه مجريها و مرسيها:

دليل اول: اين دليل را از كتاب كليد بهشت حكيم إلهى قاضى سعيد قمى نقل مى‏كنيم و پس از آن به چند مطلب اشارتى مى‏نماييم. فصل سيزدهم آن در نفس انسانى و تجرد آنست، و چنين افادت فرموده است كه با اندك تصرف و اختصار نقل مى‏كنيم:

مخفى نماند كه گوهر شريف حضرت انسان را دو جزء است: يكى آشكار و يكى پنهان. أما جزئى كه آشكار است بدن اوست كه مركّب از عناصر اربعه است، و مزاجش اعدل از ساير امزجه است، و صورتش نيز شريفتر از ساير صور است.

و أما جزئى كه از انسان پنهان است صورت اوست كه گفتيم اشرف از جميع صورتهاست، يعنى حقيقت او كه نفس ناطقه انسانى عبارت از اوست، بلكه آدم‏ و انسان حقيقى همين است، و اطلاق انسانيت بر بدن مجاز است نه حقيقت، و اين كه بر مجموع نفس و بدن هم اطلاق كرده‏اند يا مى‏كنند باعتبار همين جزء است. و اين جوهريست شريف كه هر عقلى از عهده شناخت او بيرون نمى‏تواند آمد إلّا من أراد اللّه به خيرا. و برهان بر شرافت اين گوهر يكتا «من عرف نفسه فقد عرف ربه» بس است. و ما را در اينجا غرض اثبات شرافت او نيست، بلكه مى‏خواهيم بدانيم كه مجرد است يا نه؟ اكنون بدان كه اين جوهر شريف كه گفتيم مجرد است نه مادّى، و دلائل بر اين مطلب بسيار است، و در اينجا فصلى كه در غايت وضوح است ايراد مى‏كنيم:

ببايد دانست كه هرگاه خواهيم كه بدانيم كه نفس انسانى، يا هر جوهر ديگر كه باشد آيا مجرد از ماده است يا نه؟ به دو طريق آسان سهل الحصول اين معنى را مى‏توانيم دانست كه هيچ شكّ و ريبى نماند:

يكى آنست كه لوازم و خواصّ مجرد را بما هو مجرد تفحّص كنيم، و به بينيم كه چه چيزهااند كه به مجرّد مخصوص‏اند؟ همينكه اين معنى را دانستيم كه خواصّ مجرد چه چيز است، بعد از آن ملاحظه مى‏كنيم كه خواصّ مذكوره در نفس انسانى موجود است يا نه؟: اگر موجود است بالضروره نفس هم مجرد خواهد بود، و اگر موجود نيست مجرد نخواهد بود.

طريق ديگر آنست كه خواص صور ماديه را تفحّص مى‏كنيم كه چه چيزاند؟ و بعد از آن‏كه خواص آنها را دانستيم ملاحظه مى‏كنيم كه آنها در نفس موجودند يا نه؟

اگر موجودند نفس انسانى مادّى خواهد بود، چه خواصّ صور مادّيه در او يافت شده؛ و اگر موجود نيستند نفس بالضروره مجرد خواهد بود.

چون اين مقدمات مذكور شد اكنون بدان كه از جمله خواصّ صور ماديه يعنى صورتهايى كه حالّند در ماده مثل صورت آتشى و صورت آبى، اين است كه هر قدر آن جسمى كه محلّ است بزرگتر و بيشتر باشد آن صورت نيز البتّه بيشتر است، و هر قدر كه كمتر و كوچكتر است آن صورت نيز كمتر است، چه ظاهر است كه صورت‏ آتشى شعله بيش از صورت آتشى شراره است.

 

 

اشتراک گذاری:
نظرات

اطــلاعــات تــمــــاس:

دفـتـر و ساختـمان آموزشـی: قم، خیابان معلم ، بلوار جعفر طیار ، نبش کوچه چهارم 

کدپستی: 3715696797

 

آموزش حضوری و مجازی (ساعت13 تا 18):
09906265794

ارتباطات و روابــط عمــومــی: 09906265794